October 31, 2014

October 25, 2014

Untitled (204)


  گذشتم از تو که ای گل چو عمر من گذرانی
  چه گویمت که به باغ بهشت گم شده مانی
  به دور چشم تو هر چند داد دل نستاندم
  برو که کام دل از دور آسمان بستانی

  گذاشتم به جگر داغ عشق و از تو گذشتم
  به کام من که نماندی به کام خویش بمانی
  بهار عمر مرا گر خزان رسید تو خوش باش
  که چون همیشه بهار ایمن از گزند خزانی

  کنون غبار غم برفشان ز چهره که فردا
  چه سود اشک ندامت که بر سرم بفشانی
  چه سال ها که به پای تو شاخ گل بنشستم
  که بشکفی و گلی پیش روی من بنشانی

  به پاس عشق ز بد عهدی ات گذشتم و دانم
  هنوز ذوق گذشت و صفای عشق ندانی
  چه خارها که ز حسرت شکست در دل ریشم
  چو دیدمت که چو گل سر به سینه ی دگرانی

  خوشا به پای تو سر سودنم چو شاهد مهتاب
  ولی تو سایه برانی ز خود که سرو رانی

  هوشنگ ابتهاج

October 19, 2014

Untitled (203)


حريق خزان بود و تاراج باد
من آهسته در دود شب رو نهفتم
و در گوش برگی که خاموش می سوخت گفتم
مسوز اين چنين گرم در خود، مسوز
مپيچ اين چنين تلخ بر خود، مپيچ
که گر دست بيداد تقدير کور
تو را می دواند به دنبال باد
مرا می دواند به دنبال هيچ
....

فريدون مشيری


October 16, 2014

Untitled (202)


I'm updating Blue more frequently as I was more active recently. 
Thanks for being there, even in silence !


October 12, 2014

Untitled (201)


من از جنگل شعله ها می گذشتم.
غبار غروب به روی درختان فرو می نشست
و باد غریب، عبوس از بر شاخه ها می گذشت
و سر در پی برگ ها می گذاشت.

فضا را صدای غم آلود برگی که فریاد می زد
و برگی که دشنام می داد
و برگی که پیغام گنگی به لب داشت
لبریز می کرد،
و در چشم برگی که خاموش خاموش می سوخت.
نگاهی که نفرین به پاییز می کرد.

حریق خزان بود،
من از جنگل شعله ها می گذشتم،
همه هستی ام جنگلی شعله ور بود
که توفان بی رحم اندوه
به هر سو که می خواست می تاخت،
می کوفت، می زد، به تاراج می برد
و جانی که چون برگ
می سوخت، می ریخت، می مرد
و جامی سزاوار نفرین که بر سنگ می خورد.
...

فريدون مشیری

October 6, 2014

Untitled (200)


حریق خزان بود.
همه برگ ها آتش سرخ، همه شاخه ها شعله زرد
درختان همه دود پیچان به تاراج باد
و برگی که می سوخت، می ریخت، می مرد
و جامی سزاوار چندین هزار نفرین که بر سنگ می خورد.

من از جنگل شعله ها می گذشتم.
غبار غروب به روی درختان فرو می نشست
و باد غریب، عبوس از بر شاخه ها می گذشت
و سر در پی برگ ها می گذاشت...

فضا را صدای غم آلود برگی که فریاد می زد
و برگی که دشنام می داد
و برگی که پیغام گنگی به لب داشت
لبریز می کرد،
و در چشم برگی که خاموش خاموش می سوخت
نگاهی که نفرین به پاییز می کرد

حریق خزان بود،
من از جنگل شعله ها می گذشتم...

فريدون مشیری



October 3, 2014

Untitled (199)


شب پره ها خواب می بينند که از آفتاب تابستانی ترسی ندارند.

خواب می بينند صخره ها 
به نرمی آب می شوند 
و ريشه های درختها را می بوسند.
خواب می بينند جاده ها 
که برمی خيزند و به مهمانی راه ها می روند.
پنجره ها خواب می بينند
پنجره های مجاور را ديده اند.

خواب می بينم آمدی... 

شمس لنگرودی