ساقه نمی لرزد، آب از رفتن خسته است: تو نيستی، نوسان نيست
تو نيستی، و تپيدن گردابی نيست
تو نيستی، و غريو رودها گويا نيست، و دره ها ناخواناست
می آيی: شب از چهره ها برمی خيزد، راز از هستی می پرد
می روی: چمن تاريک می شود، جوشش چشمه می شکند
چشمانت را می بندی: ابهام به علف می پيچد
سيمای تو می وزد، و آب بيدار می شود
می گذری، و آيينه نفس می کشد
جاده تهی است. تو باز نخواهی گشت، و چشمم به راه تو نيست
پگاه، دروگران از جاده رو به رو سر می رسند: رسيدگی خوشه هايم را به رؤيا ديده اند
تو نيستی، و تپيدن گردابی نيست
تو نيستی، و غريو رودها گويا نيست، و دره ها ناخواناست
می آيی: شب از چهره ها برمی خيزد، راز از هستی می پرد
می روی: چمن تاريک می شود، جوشش چشمه می شکند
چشمانت را می بندی: ابهام به علف می پيچد
سيمای تو می وزد، و آب بيدار می شود
می گذری، و آيينه نفس می کشد
جاده تهی است. تو باز نخواهی گشت، و چشمم به راه تو نيست
پگاه، دروگران از جاده رو به رو سر می رسند: رسيدگی خوشه هايم را به رؤيا ديده اند
... و تپیدن گردابی است ...
ReplyDelete