December 31, 2011

Untitled (96)


آرام باش عزيز من آرام باش
حکايت درياست زندگی
گاهی درخشش آفتاب، بوی و برق نمک، ترشح شادمانی
گاهی هم فرو می رويم، چشم هايمان را می بنديم، همه جا تاريکی است،

آرام باش عزيز من
آرام باش
دوباره سر از آب بيرون می آوريم
و تلألوء آفتاب را می بينيم
زير بوته ای از برف
که اين دفعه
درست از جايی که تو دوست داری طالع می شود.

محمد شمس لنگرودی

December 24, 2011

اين راه دور


در کودکی هميشه گمان می کردم
پايان خاک
آنجاست
نزديک آسمان
و اگر چند روزی خاک را طی کنم
به انتهای زمين می رسم.
امروز
احساس می کنم
بر پرتگاه زمين ايستاده ام.

اين راه دور را به چه هنگامی آمدم!


عنوان و شعر از شمس لنگرودی

December 17, 2011

Untitled (95)


اينجا هنوز هم پاييز است !

December 10, 2011

سپيده دمی بود يا غروب


گاهی آسمان، آن قدر روشن می شود که گویی سپيده دمان است
بعد
گرمه باد غبارينی می وزد 
باران بی قراری می بارد
و آسمان
به يکسره تاريک می شود.

چه قدر تاريکی در خانه ما ريخته است!
...

عنوان و شعر از شمس لنگرودی