January 31, 2013

Untitled (133)


میان خونم و ترسم که گر آید خیال او
به خون دل خیالش را ز بی‌خویشی بیالایم

رها کن تا چو خورشیدی قبایی پوشم از آتش
در آن آتش چو خورشیدی جهانی را بیارایم

که آن خورشید بر گردون ز عشق او همی‌ سوزد
و هر دم شکر می گوید که سوزش را همی‌ شایم

رها کن تا که چون ماهی گدازان غمش باشم
که تا چون مه نکاهم من چو مه زان پس نیفزایم

دیوان شمس - مولوی



January 24, 2013

Sunlight reflection over the sea, clouds, shadows


آمدند
دوباره ابرها آمدند.
و چتر، در سياهی چند ماه ِ فراموشی
دوباره به من فکر می کند،
به جاده هایی که هنوز به دنيا چسبيده اند
به غربتی که ميان کلمات و سفر
چقدر سنگين
مرا به راه می برد
تو را به خانه می آورد.

در اين سفر که ماه سفيد است
و آسمان که همان آبی بود،
چقدر کنار پنجره برايت می آورم
چقدر راه نرفته برای سفر.

در اين سفر
ميان سنگينی کلمات
به پروانه ها فکر می کردم
که دور کودکی های از مدرسه تا جاده های جهان
چرخيدند....

در اين سفر
چقدر رها می شوم،
نه اينکه من از غربت کلمات
که تمام دنيا از من رها می شود.
...

نگاه کن
دوباره ابرها آمدند.

نيمه مرطوب ماه – هيوا مسيح

January 14, 2013

Untitled (132)



کلبه هور