January 31, 2013

Untitled (133)


میان خونم و ترسم که گر آید خیال او
به خون دل خیالش را ز بی‌خویشی بیالایم

رها کن تا چو خورشیدی قبایی پوشم از آتش
در آن آتش چو خورشیدی جهانی را بیارایم

که آن خورشید بر گردون ز عشق او همی‌ سوزد
و هر دم شکر می گوید که سوزش را همی‌ شایم

رها کن تا که چون ماهی گدازان غمش باشم
که تا چون مه نکاهم من چو مه زان پس نیفزایم

دیوان شمس - مولوی



1 comment:

  1. شعر با عکس خیلی مرتبط هست. البته حال و هواش بیشتر شهرام ناظری یه :)

    ReplyDelete