April 27, 2013

Untitled (140)



چون درختی در صمیم سرد و بی ابر زمستانی
هرچه برگم بود و بارم بود،
هرچه از فر بلوغ گرم تابستان و میراث بهارم بود،
هرچه یاد و یادگارم بود،
ریخته ست.

چون درختی در زمستانم،
بی كه پندارد بهاری بود و خواهد بود.
دیگر اكنون هیچ مرغ پیر یا كوری
در چنین عریانی انبوهم آیا لانه خواهد بست؟
دیگر آیا زخمه های هیچ پیرایش،
با امید روزهای سبز آینده؛
خواهدم اینسوی و آنسو خست؟
چون درختی اندر اقصای زمستانم.
ریخته دیری ست
هرچه بودم یاد و بودم برگ.
یاد با نرمك نسیمی چون نماز شعله بیمار لرزیدن،
برگ چونان صخره كری نلرزیدن.
...

اخوان ثالث

April 18, 2013

April 10, 2013

Untitled (138)


برف در پر و بالم می نشيند و آب نمی شود
من که نمی دانم تو کجایی 
اما خلاصه بهاری هم می آيد
...

از خاکستر و بانو - شمس لنگرودی

April 3, 2013

Untitled (137)



تا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو
تا تو به داد من رسی من به خدا رسیده‌ام

چون به بهار سر کند لاله ز خاک من برون
ای گل تازه یاد کن از دل داغ دیده‌ام

یا ز ره وفا بیا یا ز دل رهی برو
سوخت در انتظار تو جان به لب رسیده‌ام


رهی معيری