December 31, 2011

Untitled (96)


آرام باش عزيز من آرام باش
حکايت درياست زندگی
گاهی درخشش آفتاب، بوی و برق نمک، ترشح شادمانی
گاهی هم فرو می رويم، چشم هايمان را می بنديم، همه جا تاريکی است،

آرام باش عزيز من
آرام باش
دوباره سر از آب بيرون می آوريم
و تلألوء آفتاب را می بينيم
زير بوته ای از برف
که اين دفعه
درست از جايی که تو دوست داری طالع می شود.

محمد شمس لنگرودی

December 24, 2011

اين راه دور


در کودکی هميشه گمان می کردم
پايان خاک
آنجاست
نزديک آسمان
و اگر چند روزی خاک را طی کنم
به انتهای زمين می رسم.
امروز
احساس می کنم
بر پرتگاه زمين ايستاده ام.

اين راه دور را به چه هنگامی آمدم!


عنوان و شعر از شمس لنگرودی

December 17, 2011

Untitled (95)


اينجا هنوز هم پاييز است !

December 10, 2011

سپيده دمی بود يا غروب


گاهی آسمان، آن قدر روشن می شود که گویی سپيده دمان است
بعد
گرمه باد غبارينی می وزد 
باران بی قراری می بارد
و آسمان
به يکسره تاريک می شود.

چه قدر تاريکی در خانه ما ريخته است!
...

عنوان و شعر از شمس لنگرودی


November 28, 2011

Untitled (94)


نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم
              در اين سرای فنا چشمه حيات منم
نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی
              که نقش بند سراپرده ی رضات منم
نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو
              بيا که قوت پرواز و پر و پات منم
نگفتمت که تو را ره زنند و سرد کنند
              که آتش و تپش و گرمی هوات منم
نگفتمت که صفت های زشت بر تو نهند
              که گم کنی که سر چشمه بقات منم
...

مولوی

November 22, 2011

Untitled (93)


...
و من
در آب نيلگون و سنگ و سبزه فرو می رفتم
در آسمان آب شده، تصويرها و لرزش باغ های خفته فرو می رفتم ...

بر سر آن نبودم که بميرم
                              کناره خاموش!
در دامانت ايستادم 
و بر سر سنگ ها و، در رودخانه دستم
                                             غرقه شدم.

جشن ناپيدا - شمس لنگرودی

November 15, 2011

Untitled (92)


چه قدر بی تو به سر بردن دشوار است.
رنگ های اتاق را می بينم 
                               دلتنگ
                                       برمی خيزند
و سوی درختان بال می زنند ...

پس
نيستی چنين است.

شمس لنگرودی

October 30, 2011

Untitled (91)



تابستان
         پير و خسته پای سيب بُنی بار سفر می بندد
و ميوه های زير درختی را در خورجينش می گذارد
پهلوان خسته چقدر تنها مانده ای!
دکمه های پيرهنت ريخته است
تو اين همه پاييز و زمستان را چگونه از ميان بيابان ها بايد بگذری!
تو می روی
من و دريا اما
             هميشه همين جا می مانيم.
...

شمس لنگرودی

October 16, 2011

Untitled (90)



از آستان تو پر خواهم گشود
و به چمنزارانی فرود خواهم آمد
که بارانش
شبنم خواب های گوارای توست
و آنگاه ماهتاب را
در گلدانی خواهم ريخت
و صبح را به عيادت تو خواهم آمد

چندان به کار خويش فرو مانديم
که انتظار معجزه ای نيست
...

آواز روستایی، شمس لنگرودی

October 4, 2011

Untitled (89)


وقتی که دستای باد قفس مرغ گرفتارو شکست، شوق پرواز نداشت
وقتی که چلچله ها خبر فصل بهارو می دادن، عشق آواز نداشت
دیگه آسمون براش فرقی با قفس نداشت
واسه پرواز بلند تو پرش هوس نداشت 

شوق پرواز توی ابرا سوی جنگلای دور 
دیگه رفته از خیال اون پرنده صبور
...
لحظه ای پاک و بزرگ، دل به دريا زد و رفت
...

شعر از فرهنگ قاسمی

September 22, 2011

قريه های سر راه



غروب بود.
صدای هوش گياهان به گوش می آمد.
مسافر آمده بود
و روی صندلی راحتی، کنار چمن
نشسته بود:

«دلم گرفته،
دلم عجيب گرفته است.
تمام راه به يک چيز فکر می کردم
و رنگ دامنه ها هوش از سرم می برد.
خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود.
چه دره های عجيبی!
و اسب، يادت هست،
سپيد بود
و مثل واژه پاکی، سکوت سبز چمنزار را چرا می کرد.
و بعد، غربت رنگين قريه های سر راه.
و بعد، تونل ها.

دلم گرفته،
دلم عجيب گرفته است.
و هيچ چيز، 
نه اين دقايق خوشبو، که روی شاخه نارنج می شود خاموش،
نه اين صداقت حرفی، که در سکوت ميان دو برگ اين گل شب بوست،
نه، هيچ چيز مرا از هجوم خالی اطراف
نمی رهاند.
و فکر می کنم
که اين ترنم موزون حزن تا به ابد
شنيده خواهد شد.»

مسافر - سهراب سپهری


September 13, 2011

Untitled (88)


زير چتر سبز باران
برگ لرزان درختان
آيد به يادم دوباره
"کوچه باغ پرسه هامان"
...

September 5, 2011

Untitled (87)


    Happy birthday my five years old photoblog !

August 30, 2011

Untitled (86)


نرم نرم از راه دور
روز، چون گل می شکوفد بر فراز کوه
روشنایی در آسمان می رود بالا
ساغر ذرات هستی از شراب نور سرشار است، اما من:

همچنان در ظلمت شبهای بی مهتاب،
همچنان پژمرده در پهنای اين مرداب،
همچنان لبريز از اندوه می پرسم:

-«جام اگر بشکست...؟
ساز اگر بگسست...؟
شعر اگر ديگر به دل ننشست...؟»


فريدون مشيری


August 20, 2011

کسی از دور می آيد


هوای قریه بارانیست
کسی از دور می آید
کسی از منظر گلبوته های نور می آید
صدايش بوی جنگلهای باران خورده را دارد
و وقتی گیسوانش را رها در باد می سازد
دل من سخت می گیرد

هوای قریه بارانیست
می بینی که ساحلها چه خاموش است؟
کنار کوچه ها دیگر گل لادن نمی روید
آه ...
برنجستان ما غمگین غمگین است
و دیگر برزگرها شعر لیلی را نمی خوانند
روایتهای شیرین را نمی دانند

هوا در عطر سوسن های  کوهی
بوی اردکهای وحشی را نمی ریزد
و در شبهای مهتابی
صدایی جز هیاهوی مترسکها نمی آید

تمام کوچه ها دلتنگ دلتنگند
دل من سخت غمگین است ...
...

محمد شمس لنگرودی

                                                                      

August 10, 2011

Untitled (85)


سلام دريا، سلام دريا، فشانده گيسو! گشوده سيما!
هميشه روشن، هميشه پويا، هميشه مادر، هميشه زيبا!

بخوان خدا را، دلم گرفته، دلم گرفته، دلم گرفته!
درين سياهی، از آن افق ها، شبی زند سر، سپيده آيا؟

فريدون مشيری


July 31, 2011

Untitled (84)


تو همچون شبنم صبحی، به دشت خواب می باری
تو حال ديگری داری
تو حتی در هوای غم،
ملال ديگری داری
تو حال ديگری داری ...

July 26, 2011

Untitled (83)


بنشین، مرو، هنوز به کامت ندیده ایم
بنشین، مرو، هنوز کلامی نگفته ایم
بنشین، مرو، چه غم که شب از نیمه رفته است؟
!بنشین، که با خیال تو، شب ها نخفته ایم

بنشین، مرو، حکایت «وقت دگر» مگو
شاید نماند فرصت دیدار دیگری
!آخر، تو نیز با من ات از عشق گفتگوست
غیر از ملال و رنج ازین در چه می بری؟
...
اینک، تو رفته ای و من از راه های دور
می بینمت به بستر خود برده ای پناه
می بینمت - نخفته - بر آن پرنیان سرد
می بینمت نهفته نگاه از نگاه ماه

درمانده ای به ظلمت اندیشه های تلخ
خواب از تو در گریز و تو ازخواب در گریز
یاد من ات نشسته برابر - پریده رنگ ـ
!با خویشتن- به خلوت دل- می کنی ستیز

پرنيان سرد - فريدون مشيری

July 10, 2011

Untitled (82)

عکس برای مهشيد


تمام گنجشکان
که درنبودن تو
مرا به باد ملامت گرفته‌اند؛
تو را به نام صدا می‌کنند!
هنوز نقش تو را از فراز گنبد کاج
کنار باغچه
زیر درخت‌ها
لب حوض
درون آینه‌ی پاک آب می‌نگرند.

چه نیمه شب‌ها کز پاره‌های ابر سپید
به روی لوح سپهر
تو را چنان‌که دلم خواسته ست، ساخته‌ام!

چه نیمه شب‌ها وقتی که ابر بازیگر
هزار چهره به هر لحظه می‌کند تصویر
به چشم هم‌زدنی
میان آن همه صورت تو را شناخته‌ام!
...
تو نیستی که ببینی
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است.
...

فریدون مشیری

June 30, 2011

June 26, 2011

Untitled (81)


Spring, University of Montreal

June 18, 2011

Untitled (80)


به خواب می‌ماند
تنها به خواب می‌ماند
چراغ، آينه، ديوار بی تو غمگينند

تو نيستی که ببينی
چگونه با ديوار
به مهربانی يک دوست از تو می‌گويم

تو نيستی که ببينی چگونه از ديوار
جواب می‌شنوم

تو نيستی که ببينی چگونه دور از تو
به روی هرچه دراين خانه ست
غبار سربی اندوه، بال گسترده است

تو نيستی که ببينی دل رميده‌ی من
به‌جز تو ياد همه چيز را رها کرده است

غروب‌های غريب
در اين رواق نياز
پرنده‌ی ساکت و غمگين
ستاره‌ی بيمار است

دو چشم خسته‌ی من
در اين اميد عبث
دو شمع سوخته جان هميشه بيدار است
تو نيستی که ببينی 
...

هنوز پنجره باز است
....

فريدون مشيری



June 15, 2011

June 12, 2011

Birds IX


Following the old collection of birds, remembers this.

June 8, 2011

Untitled (78)


گل صد تومانی


June 5, 2011

May 31, 2011

May 24, 2011

May 18, 2011

Untitled (75)


Alexandra Bridge, Ottawa


May 9, 2011

Untitled (74)


من به آغاز زمين نزدیکم
نبض گل ها را می گيرم
آشنا هستم با، سرنوشت تر آب ، عادت سبز درخت
روح من در جهت تازه اشيا جاری است
روح من کم سال است
...
هر کجا برگی هست، شور من می شکفد
...

سهراب سپهری

April 27, 2011

Untitled (73)


هنوز
آراسته می شود
باد
به عشقی بی پايان
ميان نگاه من و
خيال تو
...

کيکاووس ياکيده

April 19, 2011

هوای آفتاب

دشت سوسن - نوروز هشتاد و نه

ملال ابرها و آسمان بسته و اتاق سرد
تمام روزهای ماه را
فسرده می نمايد و خراب می کند
و من به يادت ای ديار روشنی، کنار اين دريچه ‌ها
دلم هوای آفتاب می کند

خوشا به آب و آسمان آبی ات
به کوههای سربلند
به دشتهای پر شقايقت، به دره های سايه دار
و مردمان سختکوش، توده کرده رنج روی رنج
زمين پير پايدار
هوای توست در سرم
اگر چه اين سمند عمر زير ران ناتوان من
به سوی ديگری شتاب می ‌کند
...
سياوش کسرايی


April 11, 2011

The rain



فرو خواندم به گوشش قصه ی خويش
چو باران بهاری اشک می ريخت
...

April 3, 2011

Untitled (72)


باغ خشکيده ی بادام - خامنه، آذربايجان شرقی

March 18, 2011

سرود بهار


سرود زمين است اينکه می سرايم
سرود تن
سرود بهار
از ديرگاهان چشم انتظار اين سرود بهاران بوده ام
...



March 8, 2011

Untitled (71)


خاطرات عمر شيرين مرا
يادبود عشق ديرين مرا
در سکوت بی سرانجام بيابان
آتشی از استخوانم بر فروزان
در ميان بوته های خشک بی جان
در غبار آسمان گرد بيابان
بسوزان
شعرهايم را بسوزان
برگ برگ خاطراتم را بسوزان
تا نماند قصه ای از آشنايی
تا شود خاموش فرياد جدايی
تا نماند ديگر از من يادگاری
در خزانی يا بهاری
بسوزان
بسوزان
شعرهايم را بسوزان
برگ برگ خاطراتم را بسوزان

عبدالله الفت


February 16, 2011

Untitled (70)

اصفهان - کوه صفه

برقی از منزل ليلی بدرخشيد سحر
وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد
...

February 6, 2011

Untitled (69)

Montmorency Falls

زمستان بال گسترده است
گنجشکان
و من
پشت تمام پنجره ها
تو را می جوييم

کيکاووس ياکيده

January 20, 2011

Untitled (68)

خاطره سفر دشت سوسن

می رفتيم، و درختان چه بلند، و تماشا چه سياه
راهی بود از ما تا گل هيچ
مرگی در دامنه ها، ابری سر کوه، مرغان لب زيست
می خوانديم: «بی تو دری بودم به برون، و نگاهی به کران
و صدايی به کوير.»
می رفتيم، خاک از ما می‌ ترسيد، و زمان بر سر ما
می باريد
خنديديم: ورطه پريد از خواب، و نهان ها آوايی افشاندند
ما خاموش، و بيابان نگران، و افق يک رشته نگاه
بنشستيم، تو چشمت پر دور، من دستم پر تنهايی، و
زمين ها پر خواب
خوابيديم. می گويند: دستی در خوابی گل می چيد

سهراب سپهری

January 3, 2011

Untitled (67)

Large size


(کوير تشنه را اين بار خواهم خواند)
من اينجا با تو خواهم ماند
برايت قصه خواهم گفت
ز بـيــداد زمـسـتـانها