نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم
در اين سرای فنا چشمه حيات منم
نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی
که نقش بند سراپرده ی رضات منم
نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو
بيا که قوت پرواز و پر و پات منم
نگفتمت که تو را ره زنند و سرد کنند
که آتش و تپش و گرمی هوات منم
نگفتمت که صفت های زشت بر تو نهند
که گم کنی که سر چشمه بقات منم
...
مولوی
گر ميفروش حاجت رندان روا كند
ReplyDeleteايزد گنه ببخشد و دفع بلا كند
ساقي به جام عدل بده باده تا گدا
غيرت نياورد كه جهان پر بلا كند
حقا كزين غمان برسد مژده امان
گر سالكي به عهد امانت وفا كند
گر رنج پيش آيد و گر راحت اي حكيم
نسبت مكن به غير كه اينها خدا كند
در كارخانهاي كه ره عقل و فضل نيست
فهم ضعيف راي فضولي چرا كند
مطرب بساز پرده كه كس بياجل نمرد
وان كو نه اين ترانه سرايد خطا كند
ما را كه عشق و بلاي خمار كشت
يا وصل دوست يا مي صافي دوا كند
جان رفت در سر مي و حافظ به عشق سوخت
عيسي دمي كجاست كه احياي ما كند