April 30, 2012

Untitled (100)


خلاصه بهاری ديگر
             بی حضور تو 
                    از راه می رسد، ...

و آنچه که زيبا نيست زندگی نيست
روزگار است،

گل نيلوفر مردابه ی اين جهانيم
و به نيلوفر بودن خود شادمانيم،
سقفی دارد شادکامی
کف ناکامی ناپديد است.

هر رودخانه ای به درياچه ی خود فرو می ريزد
به حسرت زنده رود، زنده نمی شود رود
نمی شود آبها را تا کرد و به رودخانه ی ديگری ريخت
به رود بودن خود شادمان می توان بود.

بهار، بهار است، و بر سر سبز کردن شاخه ها نيست
برف، برف است، هوای شکستن شاخه های درخت را ندارد
برگ را، به تمنا، نمی شود از ريزش بازداشت
با فصل های سال همسفر شو،
سقفی دارد بهار
کف يخبندان ها ناپديد است.
...


شمس لنگرودی

April 15, 2012

کوچه باغ دهکده


...
او در فضای خود
چون بوی کودکی
پيوسته خاطرات معصومی را
بيدار می کند
او مثل يک سرود خوش عاميانه است

او با خلوص دوست می دارد
ذرات زندگی را
ذرات خاک را
غم های آدمی را
غم های پاک را

او با خلوص دوست می دارد
يک کوچه باغ دهکده را
يک درخت را
يک ظرف بستنی را
يک بند رخت را
....
(از تولدی ديگر، فروغ فرخ زاد)

تولدت مبارک :)

April 6, 2012

Untitled (99)

سايه های بلند!
صبح است يا غروب؟
در آستانه ی گرگ و ميش نشسته است
درها و پنجره ها باز می شوند
             فرو می بندند 
صدای پای رهگذران می آيد

- تو چرا نمی آیی؟
درها باز است
و خيابان ها
             چون سپيده دمی
                               برابر تو باز می شوند.
...
من
    ميان همين درگاه مانده ام
و صدای پايت -عجيب است-
            نزديک می شود
اما
تو به خانه نمی رسی.
...

بخشی از خاکستر و بانو، شمس لنگرودی