April 6, 2012

Untitled (99)

سايه های بلند!
صبح است يا غروب؟
در آستانه ی گرگ و ميش نشسته است
درها و پنجره ها باز می شوند
             فرو می بندند 
صدای پای رهگذران می آيد

- تو چرا نمی آیی؟
درها باز است
و خيابان ها
             چون سپيده دمی
                               برابر تو باز می شوند.
...
من
    ميان همين درگاه مانده ام
و صدای پايت -عجيب است-
            نزديک می شود
اما
تو به خانه نمی رسی.
...

بخشی از خاکستر و بانو، شمس لنگرودی

4 comments:

  1. با همين ديدگان اشك‌آلود
    از همين روزن گشوده به دود
    به پرستو، به گل، به سبزه درود
    به شكوفه، به صبحدم، به نسيم
    به بهاري كه مي‌رسد از راه
    چند روز دگر به ساز و سرود

    ما كه دل‌هايمان زمستان است
    ما كه خورشيدمان نمي‌خندد
    ما كه باغ و بهارمان پژمرد
    ما كه پاي اميدمان فرسود
    ما كه در پيش چشمان رقصيد
    اين همه دود زير چرخ كبود

    سر راه شكوفه‌هاي بهار
    گر به سر مي‌دهيم با دل شاد
    گريه شوق با تمام وجود

    سالها مي‌رود كه از اين دشت
    بوي گل يا پرنده‌اي نگذشت
    ماه ديگر دريچه‌اي نگشود
    مهر ديگر تبسمي ننمود
    اهرمن مي‌گذشت و هر قدمش
    نيز به هول و مرگ و وحشت بود

    بانگ مهميزهاي آتش‌ريز
    رقص شمشيرهاي خون‌آلود
    اژدها مي‌گذشت و نعره‌زنان
    خشم و قهر و عتاب مي‌فرمود
    وز نفس‌هاي تند زهرآگين
    باد همرنگ شعله برمي‌خاست
    دود بر روي دود مي‌افزود

    هرگز از ياد دشتبان نرود
    آنچه را اژدها فكند و ربود
    اشك در چشم برگها نگذاشت
    مرگ نيلوفران ساحل رود
    دشمني كرد با جهان پيوند
    دوستي گفت با زمين بدرود

    شايد اي خستگان وحشت دشت
    شايد اي ماندگان ظلمت شب
    در بهاري كه مي‌رسد از راه
    گل خورشيد آرزوهامان
    سر زد از لاي ابرهاي حسود
    شايد اكنون كبوتران اميد
    بال در بال آمدند فرود
    پيش پاي سحر بيفشان گل
    سر راه صبا بسوزان عود
    به پرستو، به گل، به سبزه درود


    سرود گل - بهار را باور كن ، فريدون مشيري

    ReplyDelete
  2. صبح بی تو رنگ بعد از ظهر یک آدینه دارد
    بی تو حتی مهربانی حالتی از کینه دارد

    بی تو می گویند تعطیل است کار عشقبازی
    عشق اما کی خبر از شنبه و آدینه دارد

    جغد بر ویرانه می خواند به انکار تو، اما
    خاک این ویرانه ها بویی از آن گنجینه دارد

    خواستم از رنجش دوری بگویم یادم آمد
    عشق با آزار خویشاوندی دیرینه دارد

    روی آنم نیست تا در آرزو دستی برآرم
    ای خوش آن دستی که رنگ آبرو از پینه دارد

    در هوای عاشقان پر می کشد با بیقراری
    آن کبوتر چاهی زخمی که او در سینه دارد

    ناگهان قفل بزرگ تیرگی را می گشاید
    آنکه در دستش کلید شهر پر آیینه دارد

    ReplyDelete
    Replies
    1. " قیصر امین پور"

      Delete
    2. در هـوای عـشقِ تـو پر می زند با بی قراری



      آن کبوترْ چاهیِ زخمی که او در سیـنـه دارد

      Delete