هوا به عطر نسيم و سوسن درياها آغشته است
عطر شکوه و شعله شادی.
ستاره ها دورند
اما به اشارتی زيبایی دنيا را می نمايانند.
بهار است
گرسنگان شادند
چرا که از اين سپس
شبان مهتابی را
بر چهارچرخه سبزی فروش می خوابند
و سپيده دمان، شبنم شفافی
در پرده پرشور قلبشان
بلبل را بيدار می کند.
هوا به عطر نسيم و سوسن دريا آغشته است،
عطر بهار و نان و زمين.
شعر: بهار - شمس لنگرودی
عطر بهار و نان و زمين.
شعر: بهار - شمس لنگرودی
در انتهاي عالم
ReplyDeleteدشتي است بيکرانه
فروخفته زير برف
با آسمان بسته، مهآلود
با کاجهاي لرزان، آواره در افق
با جنگل برهنه
با آبگير يخ زده
با کلبههاي خاموش
بي هيچ کورسويي
بي هيچ هاي و هويي
با خيل زاغهاي پريشان
از چنگ تازيانهي بوران گريخته
پرها گسيخته
با زوزهي گرگهاي گرسنه
در زمهرير برف
در پردههاي ذهن من، از عهد کودکي
سرماي سخت بهمن و اسفند
اين گونه نقش بسته است
اهريمني!
اما هميشه در پي اسفند
هنگامهي طلوع بهار است و ايمني
شب، هر چه تيرهتر شود، آخر سحر شود
اينک شکوه نوروز
آن سان که ياد دارمش از سالهاي دور
و انگار قرن هاست که در انتظارمش
آن سوي دشت خالي اسفند، کوهي است
شکل کوه دماوند!
يک شب که همه مردمان در خوابند، ناگهان
از دوردستها
آواز و ساز و هلهلهاي ميرسد به گوش
طبل بزرگ رعد
بر ميکشد خروش!
شلاق سرخ برق
خون فسرده در دل ابر فشرده را
ميآورد به جوش
باران مهربان
بوي خوش طراوت و رحمت
آنگاه :درياي روشنايي در نيلي سپهر
معراج شاعرانهي پروانگان نور
در هالهي بزرگ سپيده
ظهور مهر!
گردونهي طلايي خورشيد
با اسبهاي سرکش
با يالهاي افشان
با صدهزار نيزهي زرين بيدمشک
بر روي کوهسار پديدار ميشود
ديو سپيد برف
از خواب سهمگينش، بيدار ميشود
تا دست ميبرد که بجنبد ز جاي خويش
در چنگ آفتاب گرفتار ميشود
در قلهي دماوند بر دار ميشود
آنک بهار
کز زير طاق نصرت رنگين کمان گل
چون جان، روان به کوچه و بازار ميشود
دشت بزرگ
از نفس تازهي نسيم
گلزار ميشود
بار دگر زمانه
از عطر، از شکوفه
از بوسه، از ترانه
وز مهر جاودانه، سرشار ميشود
رنگين كمان گل : فريدون مشيري