Showing posts with label People. Show all posts
Showing posts with label People. Show all posts

May 5, 2024

January 6, 2019

May 6, 2017

Untitled (287)


کویر شهداد - کرمان، ایران

تو همان آشناترین صدای این حدودی
که مرا ميان مکث سفر
به کودک ترین سایه ها می بری،
با دلم که هوای باغ کرده است
با دلم که پی چند قدم شب ِ زير ِ ماه می گردد
و مرا می نشيند.

می نشينم و از ياد می روم
می نشينم و دنيا را فکر می کنم.
...

جهان را همين جا نگه دار- هيوا مسيح

October 15, 2016

Untitled (266)


او رفتن مرا می بیند
اما من، خودم را می بینم
که پيش او جا گذاشته ام.

زهرا فخرایی

September 26, 2015

September 7, 2014

Untitled (194)



- آخر وقتی که خيلی غمگين باشی، دوست داری که غروبهای آفتاب را تماشا کنی.
- پس آن روز که چهل و چهار غروب را تماشا کردی، خيلی غمگين بودی؟
...

شازده کوچولو - آنتوان دوسنت اگزوپری

May 22, 2014

Untitled (181)


از جاده می پرسم
از سايه ای که قدم هايم را از بر است
نمی دانم که از کجای آمدن می آيم
که تا همين جای راه
فقط يک سايه با من آمده است
...
از جاده می پرسم
که مرا دور می کند.
کجای پيچ درختان و فراموشی آفتاب
راه، به تنهاترين خانه جهان می رسد؟
...
جاده ها چقدر عجيب اند
که به هيچ سؤالی جواب نمی دهند
که در هيچ جای رفتن نمی ميرند.
در امتداد اين گم شدن
هی سؤال می کنم و باز
جاده مرا دور می کند

جاده مرا دور می کند - هيوا مسيح

September 25, 2013

Untitled (159)


گل به گل، سنگ به سنگ این دشت 
یادگاران تو اند 
رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت 
سوگواران تو اند 
در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته ای اینک، اما آیا 
باز برمی گردی؟
چه تمنای محالی دارم 
خنده ام می گیرد!
...

بی تو - اشکم 
دردم 
آهم
آشیان برده ز یاد 
مرغ درمانده به شب گمراهم 
بی تو خاکستر سردم، خاموش
نتپد دیگر در سینه ی من، دل با شوق 
نه مرا بر لب، بانگ شادی 
نه خروش
بی تو دیو وحشت
هر زمان می دردم 
بی تو احساس من از زندگی بی بنیاد 
و اندر این دوره بیدادگریها هر دم 
کاستن 
کاهیدن
کاهش جانم 
کم 
کم
...

حمید مصدق

September 12, 2012

Mother, you're always around!


...
در بیابانی دور
که نروید جز خار
که نتوفد جز باد
که نخیزد جز مرگ
که نجنبد نفسی از نفسی
غرق در ظلمت این راز شگفتم ناگاه
خنده ای می رسد از سنگ به گوش
سایه ای می شود از سرو جدا
در گذرگاه غروب
در غم آویز افق
لحظه ای چند به هم می نگریم
سایه می خندد و می بینم: وای
مادرم می خندد
...

فریدون مشیری

The title was gotten from Era's lyrics.


March 8, 2011

Untitled (71)


خاطرات عمر شيرين مرا
يادبود عشق ديرين مرا
در سکوت بی سرانجام بيابان
آتشی از استخوانم بر فروزان
در ميان بوته های خشک بی جان
در غبار آسمان گرد بيابان
بسوزان
شعرهايم را بسوزان
برگ برگ خاطراتم را بسوزان
تا نماند قصه ای از آشنايی
تا شود خاموش فرياد جدايی
تا نماند ديگر از من يادگاری
در خزانی يا بهاری
بسوزان
بسوزان
شعرهايم را بسوزان
برگ برگ خاطراتم را بسوزان

عبدالله الفت


July 18, 2008

Sunset II


ز عشقت عالمی پر شور و غوغاست
چه دانم تو در اين غوغا کجايی؟
چو آنجا که تويی کس را گذر نيست
ز که پرسم که داند تو کجايی؟

February 27, 2007

January 16, 2007

Traveller Saleswoman

TSP at Tehran subway