April 30, 2012

Untitled (100)


خلاصه بهاری ديگر
             بی حضور تو 
                    از راه می رسد، ...

و آنچه که زيبا نيست زندگی نيست
روزگار است،

گل نيلوفر مردابه ی اين جهانيم
و به نيلوفر بودن خود شادمانيم،
سقفی دارد شادکامی
کف ناکامی ناپديد است.

هر رودخانه ای به درياچه ی خود فرو می ريزد
به حسرت زنده رود، زنده نمی شود رود
نمی شود آبها را تا کرد و به رودخانه ی ديگری ريخت
به رود بودن خود شادمان می توان بود.

بهار، بهار است، و بر سر سبز کردن شاخه ها نيست
برف، برف است، هوای شکستن شاخه های درخت را ندارد
برگ را، به تمنا، نمی شود از ريزش بازداشت
با فصل های سال همسفر شو،
سقفی دارد بهار
کف يخبندان ها ناپديد است.
...


شمس لنگرودی

1 comment:

  1. چقدر خوب بود هم شعر هم عکس

    ReplyDelete