خاطره سفر دشت سوسن
می رفتيم، و درختان چه بلند، و تماشا چه سياه
راهی بود از ما تا گل هيچ
مرگی در دامنه ها، ابری سر کوه، مرغان لب زيست
می خوانديم: «بی تو دری بودم به برون، و نگاهی به کران
و صدايی به کوير.»
می رفتيم، خاک از ما می ترسيد، و زمان بر سر ما
می باريد
خنديديم: ورطه پريد از خواب، و نهان ها آوايی افشاندند
ما خاموش، و بيابان نگران، و افق يک رشته نگاه
بنشستيم، تو چشمت پر دور، من دستم پر تنهايی، و
زمين ها پر خواب
خوابيديم. می گويند: دستی در خوابی گل می چيد
سهراب سپهری
آتشي ز كاروان جدا مانده
ReplyDeleteاين نشان ز كاروان به جا مانده
يك جهان شراره ، تنها مانده در ميان صحرا
به درد خود سوزد به سوز خود سازد
سوزد از جفاي دوران فتنه وبلاي توفان
فناي او خواهد به سوي او تازد
من هم اي یاران تنها ماندم
آتشي بودم برجا ماندم
با اين گرمي جان در ره مانده حيران
اين غم خود به كجا ببرم
با اين جان لرزان با اين پاي لغزان
ره به كجا ز بلا ببرم
ميسوزم گرچه با بيپروايي
ميلرزم بر خود از اين تنهايي