آرام باش عزيز من آرام باش
حکايت درياست زندگی
گاهی درخشش آفتاب، بوی و برق نمک، ترشح شادمانی
گاهی هم فرو می رويم، چشم هايمان را می بنديم، همه جا تاريکی است،
آرام باش عزيز من
آرام باش
دوباره سر از آب بيرون می آوريم
و تلألوء آفتاب را می بينيم
زير بوته ای از برف
که اين دفعه
درست از جايی که تو دوست داری طالع می شود.
محمد شمس لنگرودی
افق تاریک
ReplyDeleteدنیا تنگ
نومیدی توان فرساست
می دانم
ولیکن ره سپردن در سیاهی
رو به سوی روشنی زیباست
می دانی؟
به شوق نور در
ظلمت قدم بردار
به این غم های جان آزار دل مسپار
که مرغان گلستان زاد
که سرشارند از آواز آزادی
نمی دانند هرگز لذت و ذوق رهایی را
و رعنایان تن در تور پرورده
نمی دانند در پایان تاریکی شکوه روشنایی را
فريدون مشيري - شكوه روشنايي
بتاب ای آفتاب
ReplyDeleteبتاب بر دشتهای به وسعت تنهایی ام
بشنو زو زه های در عبث پیچیده را
با کدامین حرفها تو را بخوانم
به سادگی حرفهای بچگانه ام
چگونه از تو بگویم
چگونه دیوارهای سخت خود خواهی ام را
با آب زلال نگاه تو سوراخ سازم
بگذار تا ورق تیک تاک زمان
صدای مرا حرفهای مرا به کوهها بسپارند