مرد: عجیبه، زمان چه زود میگذره... یادمه یه حیاط داشتیم. روز تولدم بابام یه درخت سیب توش کاشته بود. بابام اینجوری بود... هر بار که مادرم یه بچه میزایید، اونم یه درخت میکاشت... وقتی من به دنیا اومدم تو باغچهمون یه درخت زردآلو، یه درخت آلو، یه درخت آلبالو، با یه درخت خرمالو بود. زردآلو مال بریژیت، خواهر بزرگم بود. آلو مال برادرم ژان بود و آلبالو و خرمالو مال خواهر دوقلوهام مانون و اِما. پدرم واقعا آدم عجیب و بامزهای بود... هیچ کس نمیدونست چرا فلان درخت رو برای فلان بچه انتخاب کرده... مثلا من همیشه فکر میکردم خرمالو به اما نمیاد... ولی خب... بابام آدم کلهشقی بود و هیچوقت نظرش رو عوض نمیکرد. بعد از تولد من درختهای باغچه بازم زیاد شدن: یه درخت گلابی، یه درخت کاج و یه گیاهی شبیه یه جور درخت آبنوس که خیلی خیلی کند رشد میکرد... درخت آبنوس مال خواهرم کارین بود که بالاخره رقاص شد... آره دیگه... چند سال پیش که رفته بودم مامانم رو ببینم باغچهمون رو دوباره دیدم. هیچ عوض نشده بود. همه درختها جوونه کرده بودن. مادرم وقتی منو دید خیلی تعجب کرد. انگار خود درخت سیبه وارد اتاقش شده بود... من فکر میکنم هیچ وقت محتاج دیدن من و خواهر برادرام نبود... دلش خیلی واسه ما تنگ نمیشد چون برای اون ما همیشه اونجا بودیم، تو باغچه... همیشه تو باغچه... اینقدر که عادت کرده بود روزهاش رو تو ایوون با نگاه کردن به درختها، با نگاه کردن به ما بگذرونه... اینقدر صبر میکرد تا اینکه درختا به میوه بشینن... تا... یادم باشه این روزا بهش تلفن کنم آخه الان فصل سیبه... و من یه جورایی احساس میکنم که مامانم الان داره منو میخوره... عجیب اینه که پدرم بهرحال یه منطقی توی انتخاب درختامون داشت... انگار میدونست مادرم یه روز تنها میمونه... ولی میخواست اون لااقل تمام سال میوه تازه داشته باشه... بهار رو با زردآلو شروع میکنه و بعدش هم آلبالو تا فصل گلابی، آخر پاییز هم سیب و خرمالو... زمستون هم کاج سبز میمونه، و میتونه نگاش کنه
مرد: عجیبه، زمان چه زود میگذره... یادمه یه حیاط داشتیم. روز تولدم بابام یه درخت سیب توش کاشته بود. بابام اینجوری بود... هر بار که مادرم یه بچه میزایید، اونم یه درخت میکاشت... وقتی من به دنیا اومدم تو باغچهمون یه درخت زردآلو، یه درخت آلو، یه درخت آلبالو، با یه درخت خرمالو بود. زردآلو مال بریژیت، خواهر بزرگم بود. آلو مال برادرم ژان بود و آلبالو و خرمالو مال خواهر دوقلوهام مانون و اِما. پدرم واقعا آدم عجیب و بامزهای بود... هیچ کس نمیدونست چرا فلان درخت رو برای فلان بچه انتخاب کرده... مثلا من همیشه فکر میکردم خرمالو به اما نمیاد... ولی خب... بابام آدم کلهشقی بود و هیچوقت نظرش رو عوض نمیکرد. بعد از تولد من درختهای باغچه بازم زیاد شدن: یه درخت گلابی، یه درخت کاج و یه گیاهی شبیه یه جور درخت آبنوس که خیلی خیلی کند رشد میکرد... درخت آبنوس مال خواهرم کارین بود که بالاخره رقاص شد... آره دیگه... چند سال پیش که رفته بودم مامانم رو ببینم باغچهمون رو دوباره دیدم. هیچ عوض نشده بود. همه درختها جوونه کرده بودن. مادرم وقتی منو دید خیلی تعجب کرد. انگار خود درخت سیبه وارد اتاقش شده بود... من فکر میکنم هیچ وقت محتاج دیدن من و خواهر برادرام نبود... دلش خیلی واسه ما تنگ نمیشد چون برای اون ما همیشه اونجا بودیم، تو باغچه... همیشه تو باغچه... اینقدر که عادت کرده بود روزهاش رو تو ایوون با نگاه کردن به درختها، با نگاه کردن به ما بگذرونه... اینقدر صبر میکرد تا اینکه درختا به میوه بشینن... تا... یادم باشه این روزا بهش تلفن کنم آخه الان فصل سیبه... و من یه جورایی احساس میکنم که مامانم الان داره منو میخوره... عجیب اینه که پدرم بهرحال یه منطقی توی انتخاب درختامون داشت... انگار میدونست مادرم یه روز تنها میمونه... ولی میخواست اون لااقل تمام سال میوه تازه داشته باشه... بهار رو با زردآلو شروع میکنه و بعدش هم آلبالو تا فصل گلابی، آخر پاییز هم سیب و خرمالو... زمستون هم کاج سبز میمونه، و میتونه نگاش کنه
ReplyDeleteزن: پس درخت آبنوس چی؟
i really like this image.
ReplyDeletemore,its abstraction
and also i do hate comment moderation!
ReplyDelete