با اين غروب از غم سبز چمن بگو
اندوه سبزه های پريشان به من بگو
انديشه های سوخته ارغوان ببين
رمز خيال سوختگان بی سخن بگو
آن شد كه سر به شانه شمشاد می گذاشت
آغوش خاك و بی كسی نسترن بگو
شوق جوانه رفت ز ياد درخت پير
ای باد نوبهار ز عهد كهن بگو
آن آب رفته باز نيايد به جوی خشك
با چشم تر ز تشنگی ياسمن بگو
از ساقيان بزم طربخانه صبوح
با خامشان غمزده انجمن بگو
زان مژده گو كه صدگل سوری به سينه داشت
وين موج خون كه می زندش در دهن بگو
سرو شكسته نقش دل ما بر آب زد
اين ماجرا به آينه دل شكستن بگو
آن سرخ و سبز سايه بنفش و كبود شد
سرو سياه من ز غروب چمن بگو
هوشنگ ابتهاج