خواستم
در رخصتی
قبای تو در بر کشم،
بادی وزيد و
جنگل شيدا
آشفته گشت.
خواستم
در رخصتی دگر
فانوسکی،
که ذره خورشيد هم نبود
بر دوش يک نهالک
از اين جنگل بلند
برآويزم،
سوزی بر آمد و
قنديل ها نشست
به پيکر عريانش.
رقصيد و به خون بر آمد کوکب
جنگل،
همه آشفته
به طوفان
بی رخصتی، اما
پاها همه
با ياد تو
در راه.
حسين جوان - و خنياگران چه غمين پرده میکشند بر اسرار اين فريب
در رخصتی
قبای تو در بر کشم،
بادی وزيد و
جنگل شيدا
آشفته گشت.
خواستم
در رخصتی دگر
فانوسکی،
که ذره خورشيد هم نبود
بر دوش يک نهالک
از اين جنگل بلند
برآويزم،
سوزی بر آمد و
قنديل ها نشست
به پيکر عريانش.
رقصيد و به خون بر آمد کوکب
جنگل،
همه آشفته
به طوفان
بی رخصتی، اما
پاها همه
با ياد تو
در راه.
حسين جوان - و خنياگران چه غمين پرده میکشند بر اسرار اين فريب
Nice Poem ! & nice picture !:* Layla
ReplyDelete