غروب بود.
صدای هوش گياهان به گوش می آمد.
مسافر آمده بود
و روی صندلی راحتی، کنار چمن
نشسته بود:
«دلم گرفته،
دلم عجيب گرفته است.
تمام راه به يک چيز فکر می کردم
و رنگ دامنه ها هوش از سرم می برد.
خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود.
چه دره های عجيبی!
و اسب، يادت هست،
سپيد بود
و مثل واژه پاکی، سکوت سبز چمنزار را چرا می کرد.
و بعد، غربت رنگين قريه های سر راه.
و بعد، تونل ها.
دلم گرفته،
دلم عجيب گرفته است.
و هيچ چيز،
نه اين دقايق خوشبو، که روی شاخه نارنج می شود خاموش،
نه اين صداقت حرفی، که در سکوت ميان دو برگ اين گل شب بوست،
نه، هيچ چيز مرا از هجوم خالی اطراف
نمی رهاند.
و فکر می کنم
که اين ترنم موزون حزن تا به ابد
شنيده خواهد شد.»
مسافر - سهراب سپهری