در اين ميخانه خاموش و دور افتاده و خلوت
تن ِتنها نشسته نرم نرمک باده می نوشم.
کم و کم کم
من و خلوت
لبی تر می کنيم آهسته و نم نم.
و من با خويش می کوشم
که با هرجام
بلورين خلعتی بر قامت هر لحظه ای پوشم.
حريفم خلوت و ساقی سکوت ساکت صحرا
و من خاموش خاموشم.
و چشم انداز من تا چشم بيند دشت.
و بازی های خاک و باد گهگاهی وزان با نور.
در اين تنهايی و گلگشت
همين است و همين بازی.
و ديگر هـيـچ ...
همين بازيست گر باری تماشايیست
مهدی اخوان ثالث
ما رو بردین به کوه و خاطراتش
ReplyDeleteما بی غمان مست دل از دست دادهایم
ReplyDeleteهمراز عشق و همنفس جام بادهایم
بر ما بسی کمان ملامت کشیدهاند
تا کار خود ز ابروی جانان گشادهایم
ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیدهای
ما آن شقایقیم که با داغ زادهایم
پیر مغان ز توبه ما گر ملول شد
گو باده صاف کن که به عذر ایستادهایم
کار از تو میرود مددی ای دلیل راه
کانصاف میدهیم و ز راه اوفتادهایم
چون لاله می مبین و قدح در میان کار
این داغ بین که بر دل خونین نهادهایم
گفتی که حافظ این همه رنگ و خیال چیست
نقش غلط مبین که همان لوح سادهایم