کجا می روی؟
با تو هستم؛
ای رانده حتی از آينه
ای خسته حتی از خودت،
کجای اين همه رفتن
راهی به آرزوهای آدمی يافتی؟
کجای اين همه نشستن
جایی برای ماندن ديدی؟
سر به راه
رو به نمی دانی تا کجا
چرا اتاقت را با خود می بری؟
چرا عکس های چند سالگی را به ماه نشان می دهی؟
خلوت کوچه ها را چرا به باد می دهی؟
يک لحظه در اين تا کجای رفتن بمان
شايد آن کاغذ مچاله که در باد می دود
حرفی برای تو دارد
سطری، نشانی ِ راهی.
....
- کسی نيست، با خودم حرف می زنم.
هيوا مسيح
اي عشق بينشان ز تو من بينشان شدم
ReplyDeleteخون دلم بخوردي و در خورد جان شدم
ديگر كه داندم چو من از خود برآمدم
ديگر كه بيندم چو من از خود نهان شدم
چون در دل آمدم آنچه زبان لال گشت از آن
در خامشي و صبر چنين بيزبان شدم