August 29, 2012

Untitled (113)



آنجا که شعر از رفتن می ايستد
او
آغاز می شود.


کيکاووس ياکيده

1 comment:

  1. چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
    دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون

    چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید
    چو کشتی‌ام دراندازد میان قلزم پرخون

    زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
    که هر تخته فرو ریزد ز گردش‌های گوناگون

    نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را
    چنان دریای بی‌پایان شود بی‌آب چون هامون

    شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را
    کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون

    چو این تبدیل‌ها آمد نه هامون ماند و نه دریا
    چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون

    چه دانم‌های بسیار است لیکن من نمی‌دانم
    که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون

    مولوی

    ReplyDelete