October 18, 2012

Untitled (120)




تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد و اشک من تو را بدرود خواهد گفت
نگاهت تلخ و افسرده است، دلت را خار خار ناامیدی سخت آزرده است
غم این نابسامانی همه توش و توانت را ز تن بردست
تو را کوچیدن از این خاک دل برکندن از جان است
تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است
تو را از نیمه ره برگشتن یاران، تو را تزویر غمخواران، ز پا افکند
تو را هنگامه شوم شغالان بانگ بی تعطیل زاغان، در ستوه آورد

من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک از آلودگی پاکم
من اینجا تا نفس باقیست می مانم
من از این جا چه می خواهم، نمی دانم

امید روشنایی گرچه در این تیرگی ها نیست،
من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می مانم
من اینجا روزی آخر، از دل این خاک، با دست تهی گل بر می افشانم
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه، چون خورشید، سرود فتح می خوانم
و می دانم،
تو روزی باز خواهی گشت

 فریدون مشیری


1 comment:

  1. Marzieh(hamsafar!)October 18, 2012 4:50 PM

    سرود فتح می خوانم

    ReplyDelete