گاهی از میان باران و برگ ها
صدایی می شنوم
گاهی درست غروب یکشنبه ی خاموش
که پله های پشت در ناتمام می مانند
تو از مکث ناگهان من جدا می شوی
چتر می گشایی و
رو به باران و برگ ها می روی.
کنار پله های ناتمام
پشت دری خسته که با نیم رخی خیس باز می شود
صدایی می شنوم که تویی
- دو چشم از باران آورده ام
که همیشه از خواب های خیس می گذرد.
می آیی و انگار پس از یک قرن آمده ای،
با چتری خسته و
صدایی که منم.
کنار آخرین پله و مکث ناگهان
سر بر شانه ام می گذاری و
گوش بر دهان زمزمه ام،
تا صدایی بشنوی که منم.
و می شنوی،
آرام می شنوی:
- صبحگاهی از همین شهر بزرگ
از کنار همین پنجره های رو به هرکجا
از کنار همین کتاب بزرگ
که رو به خاموشی تو بسته است
که رو به بیداری من آغاز می شود
آمدم.
صبحگاهی از کنار خاموشی خسته که تویی
ذکری از دفتر سوم
به خانه و پله ها
و میان باران و برگ ها پر کشید:
« روی بر دیوار کن تنها نشین
وز وجود خویش هم خلوت گزین »
...
نه تویی، نه منی - هیوا مسيح
...
ReplyDeleteهواي حرف تو آدم را-
عبور ميدهد از كوچه باغهاي حكايات
و در عروق چنين لحن
!چه خون تازه محزوني
...
...
مسافر: سهراب سپهري