...
آسمان به اندازه آبی.
سنگچين ها، تماشا، تجرد.
کوچه باغ فرا رفته تا هيچ.
ناودان مزين به گنجشک.
آفتاب صريح.
خاک خشنود.
چشم تا کار می کرد
هوش پاییز بود.
ای عجيب قشنگ!
با نگاهی پر از لفظ مرطوب
مثل خوابی پر از لکنت سبز يک باغ،
چشم هایی شبیه حيای مشبک،
پلک های مردد
مثل انگشت های پريشان خواب مسافر!
زير بيداری بيدهای لب رود
انس
مثل يک مشت خاکستر محرمانه
روی گرمای ادراک پاشيده می شد.
فکر
آهسته بود.
آرزو دور بود
مثل مرغی که روی درخت حکايت بخواند.
در کجاهای پاییزهایی که خواهند آمد
يک دهان مشجر
از سفرهای خوب
حرف خواهد زد؟
تنهای منظره - سهراب سپهری