چون درختی در صمیم سرد و بی ابر زمستانی
هرچه برگم بود و بارم بود،
هرچه از فر بلوغ گرم تابستان و میراث بهارم بود،
هرچه یاد و یادگارم بود،
ریخته ست.
چون درختی در زمستانم،
بی كه پندارد بهاری بود و خواهد بود.
دیگر اكنون هیچ مرغ پیر یا كوری
در چنین عریانی انبوهم آیا لانه خواهد بست؟
دیگر آیا زخمه های هیچ پیرایش،
با امید روزهای سبز آینده؛
خواهدم اینسوی و آنسو خست؟
چون درختی اندر اقصای زمستانم.
ریخته دیری ست
هرچه بودم یاد و بودم برگ.
یاد با نرمك نسیمی چون نماز شعله بیمار لرزیدن،
برگ چونان صخره كری نلرزیدن.
...
اخوان ثالث