skip to main |
skip to sidebar
نظری کن که به جان آمدم از دلتنگی
گذری کن که خیالی شدم از تنهایی
گفته بودی که بیایم چو به جان آیی تو
من به جان آمدم اینک تو چرا مینایی
بس که سودای سر زلف تو پختم به خیال
عاقبت چون سر زلف تو شدم سودایی
...
فخرالدین عراقی
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خون جگر شود
خواهم شدن به ميکده گريان و دادخواه
کز دست غم خلاص من آنجا مگر شود
ای جان حديث ما بر دلدار بازگو
ليکن چنان مگو که صبا را خبر شود
...
حافظ
وه که هر گه که سبزه در بستان
بدمیدى، چه خوش شدى دل من
بگذر اى دوست تا به وقت بهار
سبزه بینى دمیده بر گِل من
سعدی