زمان آن رسیده است
که دوست داشتن
صدای نغز عاشقانه ای شود
که از گلوی گرم تو طلوع می کند
بیا کنار پنجره.
بیا و قطره ای از آن پیاله را به حلق من فروچکان
و آفتاب را نشان بده
که می لمد به روی سبزه های گرم
نسیم را نشان بده
که می وزد چنان خفیف و نرم
که گوییا نمی وزد.
مرا به خواب عشق اوّل جوانی ام رجوع داده ای
به من بگو چگونه این جهان جوان شود
بگو چگونه راز عاشقان عیان شود
عطش برای دیدن تو سوخته زبان من
به من بگو، عطش
چگونه بی زبان، بیان شود.
به چهره ها و راه ها چنان نگاه می کنم که کور می شوم
چه مدتی ست دلبرا، ندیده ام تو را؟
تو مهربان من، بیا کنار پنجره
بهار را به من نشان بده
و پیش از آن که شب فرا رسد
و عمر، مثل آب جاودانگی
به عمق آن محال تیرگی نهان شود
تو مهربان من، بیا کنار پنجره
که آفتاب روح من عیان شود
رضا براهنی
No comments:
Post a Comment