August 23, 2014

Untitled (192)


کنار پنجره با بادها سخن گقتم
هزار قمری حیران
هزار برگ درخشنده، در زمینه صبح
مرا به خاطره ی پر غم خزان بردند

کنار پنجره ام شمعدانی گلدان
لب تسلی با لای لای رنگ گشود
ولی چه سود!
که بوی سوخته پونه های پژمرده 
دروغ شیشه بی عطر را به سنگ گشود

کنار پنجره بودم ولی گشوده نبود
جوابگوی نیازم نگاه پنجره ای 
مرا ز وحشت ویرانگی خبر می داد
زلای شاخه گزهای خشک زنجره ای
خیال چشم تو مثل شبح گذر می کرد
کنار مزرعه پیش نگاه دربدرم
مرا به خاطره می برد و باز می آورد
به هوشیاری خالی، شکسته بال ترم

کنار پنجره جادوگر نسیم گذشت
به هرزه خوان که "دیگر گلی نخواهم چید!"
چگونه با غم خود خو کنم که می دانم
سفر نکرده ای اما تو را نخواهم دید

منوچهر آتشی

No comments:

Post a Comment