October 6, 2014

Untitled (200)


حریق خزان بود.
همه برگ ها آتش سرخ، همه شاخه ها شعله زرد
درختان همه دود پیچان به تاراج باد
و برگی که می سوخت، می ریخت، می مرد
و جامی سزاوار چندین هزار نفرین که بر سنگ می خورد.

من از جنگل شعله ها می گذشتم.
غبار غروب به روی درختان فرو می نشست
و باد غریب، عبوس از بر شاخه ها می گذشت
و سر در پی برگ ها می گذاشت...

فضا را صدای غم آلود برگی که فریاد می زد
و برگی که دشنام می داد
و برگی که پیغام گنگی به لب داشت
لبریز می کرد،
و در چشم برگی که خاموش خاموش می سوخت
نگاهی که نفرین به پاییز می کرد

حریق خزان بود،
من از جنگل شعله ها می گذشتم...

فريدون مشیری



No comments:

Post a Comment