پنجاه هزار شعر و داستان خوانده ام که در آنها
از برگ ريزان سخن به ميان آمده بود،
پنجاه هزار فيلم ديده ام که برگ ريزان را نشان می داده اند،
پنجاه هزار برگ ريزان ديده ام،
پنجاه هزار بار خش خش برگ های مرده را
زير کفش هايم، در کف دست هايم و از ميان انگشتانم شنيده ام،
اما هنوز هم ديدن برگ ريزان دلم را به درد می آورد!
به خصوص برگ ريزان در خيابان ها!
به خصوص اگر برگ بلوط باشد!
به خصوص اگر کودکان از آنجا بگذرند!
به خصوص اگر هوا آفتابی باشد!
به خصوص اگر آن روز خبر خيری از رفيقی رسيده باشد!
به خصوص اگر قلبم درد نگرفته باشد!
به خصوص اگر آن روز مطمئن شده باشم که دوستش دارم
که دوستم دارد!
به خصوص اگر آن روز با خودم و با انسان های ديگر آشتی باشم!
برگ ريزان دلم را به درد می آورد!
به خصوص برگ ريزان در خيابان ها!
به خصوص اگر برگ بلوط باشد...
ناظم حکمت
No comments:
Post a Comment