September 30, 2012
September 24, 2012
Untitled (116)
از دل افروزترین روز جهان
خاطره ای با من هست،
به شما ارزانی:
سحری بود و هنوز،
گوهر ماه به گیسوی شب آویخته بود.
گل یاس،
عشق در جان هوا ریخته بود.
من به دیدار سحر می رفتم
نفسم با نفس یاس درآمیخته بود.
می گشودم پر و می گفتم: «های
بسرای ای دل شیدا، بسرای.
این دل افروزترین روز جهان را بنگر!
تو دلاویزترین شعر جهان را بسرای!
آسمان، یاس، سحر، ماه، نسیم،
روح در جسم جهان ریخته اند،
شور و شوق تو برانگیخته اند،
تو هم ای مرغک تنها، بسرای!
همه درهای رهایی بسته ست،
تا گشایی به نسیم سخنی، پنجره ای را، بسرای! ...»
...
غنچه ها می شد باز،
باغ های گل سرخ،
یک گل سرخ درشت از دل دریا برخاست!
چون گل افشانی لبخند تو،
در لحظه ی شیرین شکفتن!
خورشید!
چه فروغی به جهان می بخشید!
چه شکوهی ...!
همه عالم به تماشا برخاست!
من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می رفتم!
....
از دلاویزترین، مروارید مهر، فریدون مشیری
September 19, 2012
September 12, 2012
Mother, you're always around!
...
در بیابانی دور
که نروید جز خار
که نتوفد جز باد
که نخیزد جز مرگ
که نجنبد نفسی از نفسی
غرق در ظلمت این راز شگفتم ناگاه
خنده ای می رسد از سنگ به گوش
سایه ای می شود از سرو جدا
در گذرگاه غروب
در غم آویز افق
لحظه ای چند به هم می نگریم
سایه می خندد و می بینم: وای
مادرم می خندد
...
فریدون مشیری
The title was gotten from Era's lyrics.
September 5, 2012
Subscribe to:
Posts (Atom)