برگ ریزان ِ همه ی خوبی هاست
می بُریم از هم پیوند قدیم
می گریزیم از هم
سبک و سوخته برگی شده ایم
در کف باد هوا چرخنده
از کران تا به کران
سبزی و سرکشی سروری نیست
اثری در بغل سنگی نیست
این همه بی برگی؟
این همه عریانی؟
چه کسی باور داشت
دل غافل اینک
تویی و یک بغل اندیشه که نشخوار کنی
در تماشاگه پاییز که می ریزد برگ
سیاوش کسرایی