March 26, 2013

Untitled (136)



و آنها که اول سخن گفتند بعد پشيمان شدند؛ و آنها که نگفتند، پشيمان شدند. ندامت، يک لغت بود در زير آفتاب و باران و تاريکی. و سال ها مجموع باران و آفتاب و تاريکی بود، و اينها رنگ ندامت را شستند. برای چه بايد پشيمان بود؟
برای همه ی آنچه از دست رفته بود؟
يا برای آنچه به دست آمدنی نبود؟
و يا برای قصه ای که در پايانش رسيديم و هيچ کس درباره ی آغازش سخنی نگفت؟
برای روزها و صدای جوشيدن آب؟
برای تو - هليا؟
...
بار ديگر، شهری که دوست می داشتم - نادر ابراهيمی


March 19, 2013

Untitled (135)


بازار گل تهران، نوروز 1386

بی آن که تو را ببينم
در تو رها می شوم
و در کف دريا چشم می گشايم 
رودم
و به غرقه شدن در تو معتادم.

بی آن که بوی تو را بشنوم
ريشه های سياهم در تاريکی بيدار می شوند
فرياد می زنند: بهار، بهار
شاخه های درختم من
به آمدنت معتادم.
....

شمس لنگرودی


March 7, 2013

Untitled (134)


نی ها، همهمه شان می آيد.
مرغان، زمزمه شان می آيد.
در باز و نگه کم
و پيامی رفته به بی سویی دشت.
گاوی زير صنوبرها،
ابديت روی چپرها.
از بن هر برگی وهمی آويزان
و کلامی نی،
نامی نی.
پايين، جاده بیرنگی.
بالا، خورشيد هم آهنگی.

سهراب سپهری