October 30, 2011

Untitled (91)



تابستان
         پير و خسته پای سيب بُنی بار سفر می بندد
و ميوه های زير درختی را در خورجينش می گذارد
پهلوان خسته چقدر تنها مانده ای!
دکمه های پيرهنت ريخته است
تو اين همه پاييز و زمستان را چگونه از ميان بيابان ها بايد بگذری!
تو می روی
من و دريا اما
             هميشه همين جا می مانيم.
...

شمس لنگرودی

October 16, 2011

Untitled (90)



از آستان تو پر خواهم گشود
و به چمنزارانی فرود خواهم آمد
که بارانش
شبنم خواب های گوارای توست
و آنگاه ماهتاب را
در گلدانی خواهم ريخت
و صبح را به عيادت تو خواهم آمد

چندان به کار خويش فرو مانديم
که انتظار معجزه ای نيست
...

آواز روستایی، شمس لنگرودی

October 4, 2011

Untitled (89)


وقتی که دستای باد قفس مرغ گرفتارو شکست، شوق پرواز نداشت
وقتی که چلچله ها خبر فصل بهارو می دادن، عشق آواز نداشت
دیگه آسمون براش فرقی با قفس نداشت
واسه پرواز بلند تو پرش هوس نداشت 

شوق پرواز توی ابرا سوی جنگلای دور 
دیگه رفته از خیال اون پرنده صبور
...
لحظه ای پاک و بزرگ، دل به دريا زد و رفت
...

شعر از فرهنگ قاسمی