December 27, 2013
December 15, 2013
December 4, 2013
Untitled (170)
در جوی زمان، در خواب تماشای تو می رویم.
سیمای روان، با شبنم افشان تو می شویم.
پرهایم؟ پرپر شده ام. چشم نویدم، به نگاهی تر شده ام.
این سو نه، آن سویم.
و در آن سوی نگاه، چیزی را می بينم، چيزی را می جویم.
سنگی می شکنم، رازی با تقش تو می گویم.
برگ افتاد، نوشم باد: من زنده به اندوهم. ابری رفت،
من کوهم: می پایم. من بادم: می پویم.
در دشت دگر، گل افسوسی چو بروید، می آیم، می بویم.
نه به سنگ - شرق اندوه، سهراب سپهری
November 26, 2013
November 18, 2013
November 5, 2013
October 31, 2013
Untitled (166)
ساعت يک و نيم است
چه روز باشد
چه شب!
مهم نيست
درست اين است
از آن کس که نسيم را دزديده است، خبری نيست!
نيست،
که نيست،
که نيست...
يغما گلرويی
October 25, 2013
October 20, 2013
October 15, 2013
Untitled (163)
نور را پیمودیم، دشت طلا را در نوشتیم.
افسانه را چیدیم، و پلاسیده فکندیم.
کنار شن زار، آفتابی سایه بار، ما را نواخت. درنگی کردیم.
بر لب رود پهناور رمز، رؤیاها را سر بریدیم.
ابری رسید، و ما دیده فرو بستیم.
ظلمت شکافت، زهره را دیدیم، و به ستیغ برآمدیم.
آذرخشی فرود آمد، و ما را در نیایش فرو دید.
لرزان، گریستیم. خندان، گریستیم.
رگباری فرو کوفت: از در همدلی بودیم.
سیاهی رفت، سر به آبی آسمان سودیم، در خور آسمان ها شدیم.
...
نيايش - آوار آفتاب، سهراب سپهری
October 10, 2013
Untitled (162)
میروم وز سر حسرت به قفا مینگرم
خبر از پای ندارم که زمین میسپرم
میروم بیدل و بی یار و یقین میدانم
که من بیدل بی یار نه مرد سفرم
خاک من زنده به تأثیر هوای لب توست
سازگاری نکند آب و هوای دگرم
پای میپیچم و چون پای دلم میپیچد
بار میبندم و از بار فروبسته ترم
گر سخن گویم من بعد شکایت باشد
ور شکایت کنم از دست تو پیش که برم
از قفا سیر نگشتم من بدبخت هنوز
میروم وز سر حسرت به قفا مینگرم
...
سعدی
October 6, 2013
September 30, 2013
September 25, 2013
Untitled (159)
گل به گل، سنگ به سنگ این دشت
یادگاران تو اند
رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوگواران تو اند
در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته ای اینک، اما آیا
باز برمی گردی؟
چه تمنای محالی دارم
خنده ام می گیرد!
...
بی تو - اشکم
دردم
آهم
آشیان برده ز یاد
مرغ درمانده به شب گمراهم
بی تو خاکستر سردم، خاموش
نتپد دیگر در سینه ی من، دل با شوق
نه مرا بر لب، بانگ شادی
نه خروش
بی تو دیو وحشت
هر زمان می دردم
بی تو احساس من از زندگی بی بنیاد
و اندر این دوره بیدادگریها هر دم
کاستن
کاهیدن
کاهش جانم
کم
کم
...
حمید مصدق
September 21, 2013
Untitled (158)
...
ساده است ستایش گلی
چیدنش
و از یاد بردن که گلدان را آب باید داد.
ساده است بهره جویی از انسانی
دوست داشتنش بی احساس عشقی
او را به خود وانهادن و گفتن
که دیگر نمیشناسمش.
ساده است لغزشهای خود را شناختن
با دیگران زیستن به حساب ایشان
و گفتن که من اینچنینم.
ساده است که چگونه می زیم
باری زیستن سخت ساده است
و پیچیده نیز هم ..
چيدن سپيده دم - مارگوت بیکل، ترجمه احمد شاملو
September 15, 2013
Fly ii
پرواز به آنجا که نشاط است و امید است
پرواز به آنجا که سرود است و سرور است،
آنجا که، سراپای تو، در روشنی صبح
رؤیای شرابی ست که در جام بلور است.
آنجا که سحر، گونه گلگون تو در خواب
از بوسه خورشید، چو برگ گل ناز است،
آنجا که من از روزن هر اختر شبگرد،
چشمم به تماشا و تمنای تو باز است!
...
فريدون مشیری
تجربه ی قبلی
September 10, 2013
Untitled (157)
از تارم فرود آمدم ، كنار بركه رسيدم.
ستاره ای در خواب طلايی ماهيان افتاد. رشته عطری
گسست. آب از سايه افسوسی پر شد.
موجی غم را به لرزش نی ها داد.
غم را از لرزش نی ها چيدم، به تارم بر آمدم، به آيينه
رسيدم.
غم از دستم در آيينه رها شد: خواب آيينه شكست.
از تارم فرود آمدم ، ميان بركه و آيينه ، گويا گريستم.
تارا -آوار آفتاب، سهراب سپهری
September 5, 2013
August 31, 2013
August 26, 2013
August 20, 2013
Untitled (154)
سایه شدم، و صدا کردم
کو مرز پریدنها، دیدنها؟ کو اوج «نه من»، دره ی «او»؟
و ندا آمد: لب بسته بپو.
مرغی رفت، تنها بود، پر شد جام شگفت.
و ندا آمد: بر تو گوارا باد، تنهایی تنها باد!
دستم در کوه سحر «او» میچید، «او» میچید.
و ندا آمد: و هجومی از خورشید.
از صخره شدم بالا. در هر گام، دنیایی تنهاتر، زیباتر.
و ندا آمد: بالاتر، بالاتر!
آوازی از ره دور: جنگلها میخوانند؟
و ندا آمد: خلوتها میآیند.
و شیاری ز هراس.
و ندا آمد: یادی بود، پیدا شد، پهنه چه زیبا شد!
«او» آمد، پرده ز هم وا باید، درها هم
و ندا آمد: پرها هم.
سهراب سپهری
August 15, 2013
July 30, 2013
July 21, 2013
July 15, 2013
July 8, 2013
June 30, 2013
Untitled (148)
کجايی ای که دلم بی تو در تب و تاب است
چه بس خيال پريشان به چشم بی خواب است
به ساکنان سلامت خبر که خواهد برد
که باز کشتی ما در ميان غرقاب است
به سينه سر محبت نهان کنيد که باز
هزار تير بلا در کمين احباب است
ببين در آينه داری ثبات سينه ی ما را
اگر چه با دل لرزان به سان سیماب است
بر آستان وفا سر نهاده ايم و هنوز
اگر اميد گشايش بود ازين باب است
در آرزوی تو آخر به باد خواهد رفت
چنين که جان پريشان سايه بی تاب است
June 23, 2013
June 17, 2013
Untitled (146)
شب آرام و بی صدا در تشویش کوچه ها سرگردانم
با رویای پنجره با یک سینه خاطره بی سامانم
نامت را تمام شب همراه ستاره ها نجوا کردم
تا در ازدحام شب نقش روشن تو را پیدا کردم
دیوار بی کسی تنها پناه من شبها ای دوست
با اشتیاق تو حیران نگاه من شبها ای دوست
با آرزوی تو در هر کجای شب از تو خواندم
با جستجوی تو در کوچه های شب تنها ماندم
...
June 10, 2013
May 28, 2013
May 21, 2013
May 13, 2013
May 4, 2013
April 27, 2013
Untitled (140)
چون درختی در صمیم سرد و بی ابر زمستانی
هرچه برگم بود و بارم بود،
هرچه از فر بلوغ گرم تابستان و میراث بهارم بود،
هرچه یاد و یادگارم بود،
ریخته ست.
چون درختی در زمستانم،
بی كه پندارد بهاری بود و خواهد بود.
دیگر اكنون هیچ مرغ پیر یا كوری
در چنین عریانی انبوهم آیا لانه خواهد بست؟
دیگر آیا زخمه های هیچ پیرایش،
با امید روزهای سبز آینده؛
خواهدم اینسوی و آنسو خست؟
چون درختی اندر اقصای زمستانم.
ریخته دیری ست
هرچه بودم یاد و بودم برگ.
یاد با نرمك نسیمی چون نماز شعله بیمار لرزیدن،
برگ چونان صخره كری نلرزیدن.
...
اخوان ثالث
April 18, 2013
April 10, 2013
April 3, 2013
March 26, 2013
Untitled (136)
و آنها که اول سخن گفتند بعد پشيمان شدند؛ و آنها که نگفتند، پشيمان شدند. ندامت، يک لغت بود در زير آفتاب و باران و تاريکی. و سال ها مجموع باران و آفتاب و تاريکی بود، و اينها رنگ ندامت را شستند. برای چه بايد پشيمان بود؟
برای همه ی آنچه از دست رفته بود؟
يا برای آنچه به دست آمدنی نبود؟
و يا برای قصه ای که در پايانش رسيديم و هيچ کس درباره ی آغازش سخنی نگفت؟
برای روزها و صدای جوشيدن آب؟
برای تو - هليا؟
...
بار ديگر، شهری که دوست می داشتم - نادر ابراهيمی
March 19, 2013
March 7, 2013
February 24, 2013
آسمان به اندازه آبی
...
آسمان به اندازه آبی.
سنگچين ها، تماشا، تجرد.
کوچه باغ فرا رفته تا هيچ.
ناودان مزين به گنجشک.
آفتاب صريح.
خاک خشنود.
چشم تا کار می کرد
هوش پاییز بود.
ای عجيب قشنگ!
با نگاهی پر از لفظ مرطوب
مثل خوابی پر از لکنت سبز يک باغ،
چشم هایی شبیه حيای مشبک،
پلک های مردد
مثل انگشت های پريشان خواب مسافر!
زير بيداری بيدهای لب رود
انس
مثل يک مشت خاکستر محرمانه
روی گرمای ادراک پاشيده می شد.
فکر
آهسته بود.
آرزو دور بود
مثل مرغی که روی درخت حکايت بخواند.
در کجاهای پاییزهایی که خواهند آمد
يک دهان مشجر
از سفرهای خوب
حرف خواهد زد؟
تنهای منظره - سهراب سپهری
January 31, 2013
Untitled (133)
میان خونم و ترسم که گر آید خیال او
به خون دل خیالش را ز بیخویشی بیالایم
رها کن تا چو خورشیدی قبایی پوشم از آتش
در آن آتش چو خورشیدی جهانی را بیارایم
که آن خورشید بر گردون ز عشق او همی سوزد
و هر دم شکر می گوید که سوزش را همی شایم
رها کن تا که چون ماهی گدازان غمش باشم
که تا چون مه نکاهم من چو مه زان پس نیفزایم
دیوان شمس - مولوی
January 24, 2013
Sunlight reflection over the sea, clouds, shadows
آمدند
دوباره ابرها آمدند.
و چتر، در سياهی چند ماه ِ فراموشی
دوباره به من فکر می کند،
به جاده هایی که هنوز به دنيا چسبيده اند
به غربتی که ميان کلمات و سفر
چقدر سنگين
مرا به راه می برد
تو را به خانه می آورد.
در اين سفر که ماه سفيد است
و آسمان که همان آبی بود،
چقدر کنار پنجره برايت می آورم
چقدر راه نرفته برای سفر.
در اين سفر
ميان سنگينی کلمات
به پروانه ها فکر می کردم
که دور کودکی های از مدرسه تا جاده های جهان
چرخيدند....
در اين سفر
چقدر رها می شوم،
نه اينکه من از غربت کلمات
که تمام دنيا از من رها می شود.
...
نگاه کن
دوباره ابرها آمدند.
نيمه مرطوب ماه – هيوا مسيح
January 14, 2013
Subscribe to:
Posts (Atom)