December 25, 2014
December 21, 2014
December 13, 2014
December 8, 2014
Untitled (213)
چگونه می شود از آفتاب حرف نزد؟
و یا حضور گل و سبزه را ندیده گرفت؟
چگونه می شود آواز رود را نشنید؟
و زیر سایه ی نارنج رنج را نزدود؟
کنار پنجره نیلوفران بازیگوش
شکوفه می بندند
به گریه گریه ی ابر بهار صحراها
دوباره می خندند
چگونه می شود از این همه شكوه نگفت؟ چگونه می شود؟
به میهمانی باران بیا به میهمانی باران
بهار اینجاست!
نگاه سوخته باغ را تماشا كن
چگونه با نفس صبح بال می گیرد.
چگونه می شود از این همه شكوه نگفت؟
...
زهره نارنجی
December 3, 2014
November 28, 2014
Untitled (211)
...
چو می پیچد میان شاخه هایت هوی هوی باد
بگوشم از درختان های های گریه می آید
مرا هم گریه می باید
مرا هم گریه می شاید.
كلاغی چون میان شاخه های خشک تو فریاد بردارد
بخود گویم كلاغک در عزای باغ عریان تعزیت خوان است
و در سوک بزرگ باغ، گریان است.
...
تو از این باد پاییزی دلت سرد است.
و طفل برگها را پیش چشمت تیر باران می كند پاییز
كه از هر سو چو پولک های زرد از شاخه می ریزند
تو می مانی و عریانی
تو می مانی و حیرانی.
...
مهدی سهیلی
November 23, 2014
Untitled (210)
و آن آرزوی گم شده بی نام و بی نشان
در دورگاه دیده من جلوه می نمود
در وادی خیال مرا مست می دواند
وز خویش می ربود
از دور می فریفت دل تشنه مرا
چون بحر موج می زد و لرزان چو آب بود
وانگه که پیش رفتم با شور و التهاب
دیدم سراب بود.
بیچاره من که از پس این جست و جو هنوز
می نالد از من این دل شیدا که یار کو؟
کو آن که جاودانه مرا می دهد فریب؟
بنما کجاست او!
هوشنگ ابتهاج
* اينجا زريوار نيست.
November 19, 2014
Untitled (209)
... روزها و لحظه ها هیچگاه باز نمی گردند.
به زمان بیندیش و شبیخون ظالمانه زمان.
صبح که ماهی گیران با قایق هایشان به دریا می رفتند به من سلام کردند و گفتند که سلامشان را به تو که هنوز خفته ای برسانم.
بیدار شو هلیا!
بیدار شو و سلام ساده ی ماهی گیران را بی جواب مگذار!
من لبریز از گفتنم نه از نوشتن.
باید که اینجا روبروی من بنشینی و گوش کنی.
دیگر تکرار نخواهد شد...
بار دیگر، شهری که دوست می داشتم، نادر ابراهیمی
November 15, 2014
November 9, 2014
November 5, 2014
October 31, 2014
October 25, 2014
Untitled (204)
چه گویمت که به باغ بهشت گم شده مانی
به دور چشم تو هر چند داد دل نستاندم
برو که کام دل از دور آسمان بستانی
گذاشتم به جگر داغ عشق و از تو گذشتم
به کام من که نماندی به کام خویش بمانی
بهار عمر مرا گر خزان رسید تو خوش باش
که چون همیشه بهار ایمن از گزند خزانی
کنون غبار غم برفشان ز چهره که فردا
چه سود اشک ندامت که بر سرم بفشانی
چه سال ها که به پای تو شاخ گل بنشستم
که بشکفی و گلی پیش روی من بنشانی
به پاس عشق ز بد عهدی ات گذشتم و دانم
هنوز ذوق گذشت و صفای عشق ندانی
چه خارها که ز حسرت شکست در دل ریشم
چو دیدمت که چو گل سر به سینه ی دگرانی
خوشا به پای تو سر سودنم چو شاهد مهتاب
ولی تو سایه برانی ز خود که سرو رانی
هوشنگ ابتهاج
October 19, 2014
October 16, 2014
October 12, 2014
Untitled (201)
من از جنگل شعله ها می گذشتم.
غبار غروب به روی درختان فرو می نشست
و باد غریب، عبوس از بر شاخه ها می گذشت
و سر در پی برگ ها می گذاشت.
فضا را صدای غم آلود برگی که فریاد می زد
و برگی که دشنام می داد
و برگی که پیغام گنگی به لب داشت
لبریز می کرد،
و در چشم برگی که خاموش خاموش می سوخت.
نگاهی که نفرین به پاییز می کرد.
حریق خزان بود،
من از جنگل شعله ها می گذشتم،
همه هستی ام جنگلی شعله ور بود
که توفان بی رحم اندوه
به هر سو که می خواست می تاخت،
می کوفت، می زد، به تاراج می برد
و جانی که چون برگ
می سوخت، می ریخت، می مرد
و جامی سزاوار نفرین که بر سنگ می خورد.
...
فريدون مشیری
October 6, 2014
Untitled (200)
حریق خزان بود.
همه برگ ها آتش سرخ، همه شاخه ها شعله زرد
درختان همه دود پیچان به تاراج باد
و برگی که می سوخت، می ریخت، می مرد
و جامی سزاوار چندین هزار نفرین که بر سنگ می خورد.
من از جنگل شعله ها می گذشتم.
غبار غروب به روی درختان فرو می نشست
و باد غریب، عبوس از بر شاخه ها می گذشت
و سر در پی برگ ها می گذاشت...
فضا را صدای غم آلود برگی که فریاد می زد
و برگی که دشنام می داد
و برگی که پیغام گنگی به لب داشت
لبریز می کرد،
و در چشم برگی که خاموش خاموش می سوخت
نگاهی که نفرین به پاییز می کرد
حریق خزان بود،
من از جنگل شعله ها می گذشتم...
فريدون مشیری
October 3, 2014
September 29, 2014
Untitled (198)
زرد و سرخ و ارغوانی
برگ درختان پاییز
می ریزند بر زمین
آرزوهای ما نیز.
درختان پاییز در خون غنودند
سرودی به یاد بهاران سرودند:
ریخت ز چشم شاخه ها، خون دل زمین چو برگ
از همه سو روان شده، اشک خزان ببین چو برگ
ریخته بر زمین سرد، این همه برگ سرخ و زرد
آه بهار آرزو، بر سر ما گذر نکرد.
توشه ای از بهاران ندارم
یادگاری ز یاران ندارم
گرد خاموشی و خستگی
روی قلبم نشسته.
همچو خزان خموش و زرد
در ره تو نشسته ام
تا تو مگر قدم نهی
باز به چشم خسته ام.
زرد و سرخ و ارغوانی
برگ درختان پاییز
می ریزند بر زمین
آرزوهای ما نیز ...
امیرحسین سام
September 26, 2014
September 21, 2014
September 14, 2014
September 7, 2014
September 3, 2014
August 23, 2014
Untitled (192)
کنار پنجره با بادها سخن گقتم
هزار قمری حیران
هزار برگ درخشنده، در زمینه صبح
مرا به خاطره ی پر غم خزان بردند
کنار پنجره ام شمعدانی گلدان
لب تسلی با لای لای رنگ گشود
ولی چه سود!
که بوی سوخته پونه های پژمرده
دروغ شیشه بی عطر را به سنگ گشود
کنار پنجره بودم ولی گشوده نبود
جوابگوی نیازم نگاه پنجره ای
مرا ز وحشت ویرانگی خبر می داد
زلای شاخه گزهای خشک زنجره ای
خیال چشم تو مثل شبح گذر می کرد
کنار مزرعه پیش نگاه دربدرم
مرا به خاطره می برد و باز می آورد
به هوشیاری خالی، شکسته بال ترم
کنار پنجره جادوگر نسیم گذشت
به هرزه خوان که "دیگر گلی نخواهم چید!"
چگونه با غم خود خو کنم که می دانم
سفر نکرده ای اما تو را نخواهم دید
منوچهر آتشی
August 17, 2014
August 9, 2014
Untitled (191)
زمان آن رسیده است
که دوست داشتن
صدای نغز عاشقانه ای شود
که از گلوی گرم تو طلوع می کند
بیا کنار پنجره.
بیا و قطره ای از آن پیاله را به حلق من فروچکان
و آفتاب را نشان بده
که می لمد به روی سبزه های گرم
نسیم را نشان بده
که می وزد چنان خفیف و نرم
که گوییا نمی وزد.
مرا به خواب عشق اوّل جوانی ام رجوع داده ای
به من بگو چگونه این جهان جوان شود
بگو چگونه راز عاشقان عیان شود
عطش برای دیدن تو سوخته زبان من
به من بگو، عطش
چگونه بی زبان، بیان شود.
به چهره ها و راه ها چنان نگاه می کنم که کور می شوم
چه مدتی ست دلبرا، ندیده ام تو را؟
تو مهربان من، بیا کنار پنجره
بهار را به من نشان بده
و پیش از آن که شب فرا رسد
و عمر، مثل آب جاودانگی
به عمق آن محال تیرگی نهان شود
تو مهربان من، بیا کنار پنجره
که آفتاب روح من عیان شود
رضا براهنی
August 2, 2014
Untitled (190)
در روزگاران خوشایند جوانی
این زندگی در چشم من دریاچه ای بود
دریاچه ای آرام و روشن
دریاچه ای پیروزه گون و آسمان رنگ
دریاچه ای با رقص خوش آهنگ قوها
آكنده بود آغوش این دریاچه سبز
از ماهیان سرخ رنگ آرزوها
من آن زمان صیاد نیرومند بودم
هر روز و هر شب چون عقابی تیز پرواز
با دام خود دنبال ماهی ها دویدم
چون مرغكان دنبال ماهی پر كشیدم
تا قعر دریا پیش ماهی ها رسیدم
اما به یكبار
حتی به یكبار
در تور تصویری هم از ماهی ندیدم .
...
بس تخته ها از قایق عمرم شكسته
با خویش میگویم كه: افسوس
صیاد نیرومند دیروز
امروز پیر است
دریای من دریای پر موج و شریر است
با اینچنین دریا و این فرتوتی من
دیگر شكار ماهیان آرزوها
بسیار دیر است
بسیار دیر است...
مهدی سهیلی
July 27, 2014
July 19, 2014
Untitled (188)
و من، در طلوع گل یاسی از پشت انگشت های تو، بیدار
خواهم شد.
و آن وقت
حكایت كن از بمب هایی كه من خواب بودم، و افتاد.
حكایت كن از گونه هایی كه من خواب بودم، و تر شد.
بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند.
در آن گیروداری كه چرخ زره پوش از روی رؤیای
كودك گذر داشت
قناری نخ آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست.
...
و آن وقت من، مثل ایمانی از تابش «استوا» گرم،
تورا در سر آغاز یك باغ خواهم نشانید.
به باغ همسفران - سهراب سپهری
July 13, 2014
July 6, 2014
June 27, 2014
June 17, 2014
June 7, 2014
Untitled (183)
حیف نیست
بهار باشد
تو نباشی!
...
فردا آمدنی است
حرفی در میان نیست
اما از کجا در ارابه او ما نیز بوده باشیم.
برخیز و بیا
برخیز و به جاده نگاه نکن
که همیشه خود را به تاریکی می زند
فهمیده ام هر کس چراغ جاده خود باید بوده باشد.
زندگی! چقدر سر به سرم میگذاری
خودی به نظر میرسی
با تو که قهر میکنم میفهمم که مرا نمیشناسی.
حیف نیست
بهار
از سر اتفاق بغلتد در دستم
آن وقت
تو نباشی!
محمد شمس لنگرودی
May 31, 2014
May 22, 2014
Untitled (181)
از جاده می پرسم
از سايه ای که قدم هايم را از بر است
نمی دانم که از کجای آمدن می آيم
که تا همين جای راه
فقط يک سايه با من آمده است
...
از جاده می پرسم
که مرا دور می کند.
کجای پيچ درختان و فراموشی آفتاب
راه، به تنهاترين خانه جهان می رسد؟
...
جاده ها چقدر عجيب اند
که به هيچ سؤالی جواب نمی دهند
که در هيچ جای رفتن نمی ميرند.
در امتداد اين گم شدن
هی سؤال می کنم و باز
جاده مرا دور می کند
جاده مرا دور می کند - هيوا مسيح
May 15, 2014
April 29, 2014
April 7, 2014
March 22, 2014
March 9, 2014
February 15, 2014
Untitled (175)
شب از شبهای پاییزیست.
از آن همدرد و با من مهربان شبهای شکآور،
ملول و خستهدل، گریان و طولانی.
شبی که در گمانم من که آیا بر شبم گرید، چنین همدرد،
و یا بر بامدادم گرید، از من نیز پنهانی.
و اینک - خیره در من، مهربان- بینم
که دست سرد و خیسش را
چو بالشتی سیه زیر سرم - بالین سوداها - گذارد شب
من این میگویم و دنباله دارد شب.
خموش و مهربان با من
به کردار پرستاری سیه پوشیده پیشاپیش، دل برکنده
از بیمار،
نشسته در کنارم، اشک بارد شب.
من این میگویم و دنباله دارد شب ...
مهدی اخوان ثالث - از این اوستا
توضيح اينکه، عکس و شعر را در بايگانی پيدا کردم و
هيچ ربطی به هيچ تقويمی ندارد.
February 2, 2014
Untitled (174)
سد میجران - مازندران
...
برگردیم، که ميان ما و گلبرگ، گرداب شکفتن است.
موج برون به صخره ی ما نمی رسد.
ما جدا افتاده ایم، و ستاره ی همدردی از شب هستی سر می زند.
ما می رويم، و آیا در پی ما، يادی از درها خواهد گذشت؟
ما می گذريم، و آيا غمی بر جای ما، در سايه ها خواهد نشست؟
برويم از سايه ی نی، شايد جایی، ساقه ی آخرين، گل برتر را در سبد ما افکند.
...
سهراب سپهری، بيراهه ای در آفتاب - آوار آفتاب
January 19, 2014
Subscribe to:
Posts (Atom)