December 31, 2012
December 26, 2012
December 21, 2012
Untitled (129)
...
می آيم،
با چوبدستی از درختان پر از سایه های قرن
که کاروان ها و قطارهای زيادی را می شناسد.
می آيم ببينم آسمان تهران چند غلط پنهان و آشکار دارد.
می آيم کمی غرور آدمی نشانت می دهم
کمی وقت از دست رفته در پای گوشی ها
يک کمی مرگ
که هر روز در اوقاتِ آدمی بزرگ می شود.
آمده ام،
حالا از تمام زمین پهن ترم
و بلندتر از دست باران و
خميده تر از کمان رنگ ها،
و ستاره هایی که می آيند،
تا از زمين ِ قديم چيزی بردارند، آيتی.
آمده ذوقم را با صبحانه يکی می کنم
با شام
با نان و شراب و سوگند.
حالا، چه بی اندازه دارد اين تنم.
چقدر پشت بام و زير آسمان دارد اين شبم.
و زندگی چقدر ايوان بلند دارد برای نگاه.
و دشت چقدر حیرتِ پنهان دارد برای دل.
و کوه چقدر غار قاف دارد برای فتح.
و شهر، چقدر کوچه دارد برای حرف.
...
به زبان پروانه - هيوا مسيح
December 18, 2012
December 14, 2012
December 9, 2012
November 27, 2012
November 16, 2012
November 8, 2012
Untitled (123)
گاهی از میان باران و برگ ها
صدایی می شنوم
گاهی درست غروب یکشنبه ی خاموش
که پله های پشت در ناتمام می مانند
تو از مکث ناگهان من جدا می شوی
چتر می گشایی و
رو به باران و برگ ها می روی.
کنار پله های ناتمام
پشت دری خسته که با نیم رخی خیس باز می شود
صدایی می شنوم که تویی
- دو چشم از باران آورده ام
که همیشه از خواب های خیس می گذرد.
می آیی و انگار پس از یک قرن آمده ای،
با چتری خسته و
صدایی که منم.
کنار آخرین پله و مکث ناگهان
سر بر شانه ام می گذاری و
گوش بر دهان زمزمه ام،
تا صدایی بشنوی که منم.
و می شنوی،
آرام می شنوی:
- صبحگاهی از همین شهر بزرگ
از کنار همین پنجره های رو به هرکجا
از کنار همین کتاب بزرگ
که رو به خاموشی تو بسته است
که رو به بیداری من آغاز می شود
آمدم.
صبحگاهی از کنار خاموشی خسته که تویی
ذکری از دفتر سوم
به خانه و پله ها
و میان باران و برگ ها پر کشید:
« روی بر دیوار کن تنها نشین
وز وجود خویش هم خلوت گزین »
...
نه تویی، نه منی - هیوا مسيح
November 4, 2012
October 30, 2012
Untitled (121)
پاییز سرد زرد
با سبز و سرخ باغ چه گویم چه ها نکرد
با یک لهیب شعله برافروخت در چنار
با یک نهیب رنگ ربود از رخ چمن
گیسوی بید را
کند و به خاک ریخت
یاقوت ناربن را
بر سنگ زد گریخت
پیچد تازیانه بر اندام نارون
توفان سهمناک
پاشید خاک بر رخ خورشیدهای تاک
ماند از سیاهکاری او باغ بی چراغ
شب ها دگر نتابید
مهتاب نسترن
یغماگران باد
درهای گنج خانه گشودند
هر جا که لطف و ناز
هر سو که رنگ و بوی ربودند.
مرغان نغمه خوان را خار و خسی به جا ننهادند
از لانه از وطن
پاییز سرد زرد
با سبز و سرخ باغ
چه گویم چه ها نکرد
تا کی دوباره جلوه کند چهره بهار
در آشیان من ..
فریدون مشیری
October 18, 2012
Untitled (120)
تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد و اشک
من تو را بدرود خواهد گفت
نگاهت تلخ و افسرده است، دلت را خار خار ناامیدی
سخت آزرده است
غم این نابسامانی همه توش و توانت را ز تن بردست
تو را کوچیدن از این خاک دل برکندن از جان است
تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است
تو را از نیمه ره برگشتن یاران، تو را تزویر غمخواران،
ز پا افکند
تو را هنگامه شوم شغالان بانگ بی تعطیل زاغان، در
ستوه آورد
من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک از آلودگی پاکم
من اینجا تا نفس باقیست می مانم
من از این جا چه می خواهم، نمی دانم
امید روشنایی گرچه در این تیرگی ها نیست،
من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می مانم
من اینجا روزی آخر، از دل این خاک، با دست تهی گل
بر می افشانم
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه، چون خورشید، سرود
فتح می خوانم
و می دانم،
تو روزی باز خواهی گشت
فریدون مشیری
October 11, 2012
Untitled (119)
یک پنجره برای دیدن
یک پنجره برای شنیدن
یک پنجره که مثل حلقۀ چاهی
در انتهای خود به قلب زمین می رسد
و باز می شود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنگ
یک پنجره که دست های کوچک تنهایی را
از بخشش شبانۀ عطر ستاره های کریم
سرشار می کند.
و می شود از آنجا
خورشید را به غربت گل های شمعدانی مهمان کرد
یک پنجره برای من کافیست.
یک پنجره برای شنیدن
یک پنجره که مثل حلقۀ چاهی
در انتهای خود به قلب زمین می رسد
و باز می شود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنگ
یک پنجره که دست های کوچک تنهایی را
از بخشش شبانۀ عطر ستاره های کریم
سرشار می کند.
و می شود از آنجا
خورشید را به غربت گل های شمعدانی مهمان کرد
یک پنجره برای من کافیست.
...
فروغ فرخزاد
October 4, 2012
September 30, 2012
September 24, 2012
Untitled (116)
از دل افروزترین روز جهان
خاطره ای با من هست،
به شما ارزانی:
سحری بود و هنوز،
گوهر ماه به گیسوی شب آویخته بود.
گل یاس،
عشق در جان هوا ریخته بود.
من به دیدار سحر می رفتم
نفسم با نفس یاس درآمیخته بود.
می گشودم پر و می گفتم: «های
بسرای ای دل شیدا، بسرای.
این دل افروزترین روز جهان را بنگر!
تو دلاویزترین شعر جهان را بسرای!
آسمان، یاس، سحر، ماه، نسیم،
روح در جسم جهان ریخته اند،
شور و شوق تو برانگیخته اند،
تو هم ای مرغک تنها، بسرای!
همه درهای رهایی بسته ست،
تا گشایی به نسیم سخنی، پنجره ای را، بسرای! ...»
...
غنچه ها می شد باز،
باغ های گل سرخ،
یک گل سرخ درشت از دل دریا برخاست!
چون گل افشانی لبخند تو،
در لحظه ی شیرین شکفتن!
خورشید!
چه فروغی به جهان می بخشید!
چه شکوهی ...!
همه عالم به تماشا برخاست!
من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می رفتم!
....
از دلاویزترین، مروارید مهر، فریدون مشیری
September 19, 2012
September 12, 2012
Mother, you're always around!
...
در بیابانی دور
که نروید جز خار
که نتوفد جز باد
که نخیزد جز مرگ
که نجنبد نفسی از نفسی
غرق در ظلمت این راز شگفتم ناگاه
خنده ای می رسد از سنگ به گوش
سایه ای می شود از سرو جدا
در گذرگاه غروب
در غم آویز افق
لحظه ای چند به هم می نگریم
سایه می خندد و می بینم: وای
مادرم می خندد
...
فریدون مشیری
The title was gotten from Era's lyrics.
September 5, 2012
August 29, 2012
August 13, 2012
July 30, 2012
July 20, 2012
Untitled (110)
بر سر قايقش انديشه کنان قايق بان
دائماً می زند از رنج سفر بر سر دريا فرياد:
«اگرم کشمکش موج سوی ساحل راهی می داد.»
سخت طوفان زده روی درياست
ناشکيباست به دل قايق بان
شب پر از حادثه، دهشت افزاست.
بر سر ساحل هم ليکن انديشه کنان قايق بان
ناشکيباتر بر می شود از او فرياد:
«کاش بازم ره بر خطه ی دريای گران می افتاد!»
نيما يوشيج
July 12, 2012
Untitled (109)
کجا می روی؟
با تو هستم؛
ای رانده حتی از آينه
ای خسته حتی از خودت،
کجای اين همه رفتن
راهی به آرزوهای آدمی يافتی؟
کجای اين همه نشستن
جایی برای ماندن ديدی؟
سر به راه
رو به نمی دانی تا کجا
چرا اتاقت را با خود می بری؟
چرا عکس های چند سالگی را به ماه نشان می دهی؟
خلوت کوچه ها را چرا به باد می دهی؟
يک لحظه در اين تا کجای رفتن بمان
شايد آن کاغذ مچاله که در باد می دود
حرفی برای تو دارد
سطری، نشانی ِ راهی.
....
- کسی نيست، با خودم حرف می زنم.
هيوا مسيح
July 4, 2012
June 30, 2012
Untitled (107)
عبور باید كرد.
صدای باد می آید، عبور باید كرد.
و من مسافرم، ای بادهای همواره!
مرابه وسعت تشكیل برگ ها ببرید.
مرا به كودكی شور آب ها برسانید.
و كفش های مرا تا تكامل تن انگور
پر از تحرك زیبایی خضوع كنید.
دقیقه های مرا تا كبوتران مكرر
در آسمان سپید غریزه اوج دهید.
و اتفاق وجود مرا كنار درخت
بدل كنید به یك ارتباط گمشده پاك.
و در تنفس تنهایی
دریچه های شعور مرا به هم بزنید.
روان كنیدم دنبال بادبادك آن روز
مرا به خلوت ابعاد زندگی ببرید
حضور «هیچ» ملایم را
به من نشان بدهید.
سهراب
June 25, 2012
June 12, 2012
Untitled (105)
در اين ميخانه خاموش و دور افتاده و خلوت
تن ِتنها نشسته نرم نرمک باده می نوشم.
کم و کم کم
من و خلوت
لبی تر می کنيم آهسته و نم نم.
و من با خويش می کوشم
که با هرجام
بلورين خلعتی بر قامت هر لحظه ای پوشم.
حريفم خلوت و ساقی سکوت ساکت صحرا
و من خاموش خاموشم.
و چشم انداز من تا چشم بيند دشت.
و بازی های خاک و باد گهگاهی وزان با نور.
در اين تنهايی و گلگشت
همين است و همين بازی.
و ديگر هـيـچ ...
همين بازيست گر باری تماشايیست
مهدی اخوان ثالث
June 6, 2012
May 31, 2012
May 26, 2012
May 15, 2012
May 10, 2012
April 30, 2012
Untitled (100)
خلاصه بهاری ديگر
بی حضور تو
از راه می رسد، ...
و آنچه که زيبا نيست زندگی نيست
روزگار است،
گل نيلوفر مردابه ی اين جهانيم
و به نيلوفر بودن خود شادمانيم،
سقفی دارد شادکامی
کف ناکامی ناپديد است.
هر رودخانه ای به درياچه ی خود فرو می ريزد
به حسرت زنده رود، زنده نمی شود رود
نمی شود آبها را تا کرد و به رودخانه ی ديگری ريخت
به رود بودن خود شادمان می توان بود.
بهار، بهار است، و بر سر سبز کردن شاخه ها نيست
برف، برف است، هوای شکستن شاخه های درخت را ندارد
برگ را، به تمنا، نمی شود از ريزش بازداشت
با فصل های سال همسفر شو،
سقفی دارد بهار
کف يخبندان ها ناپديد است.
...
شمس لنگرودی
April 15, 2012
کوچه باغ دهکده
...
او در فضای خود
چون بوی کودکی
پيوسته خاطرات معصومی را
بيدار می کند
او مثل يک سرود خوش عاميانه است
او با خلوص دوست می دارد
ذرات زندگی را
ذرات خاک را
غم های آدمی را
غم های پاک را
او با خلوص دوست می دارد
يک کوچه باغ دهکده را
يک درخت را
يک ظرف بستنی را
يک بند رخت را
....
(از تولدی ديگر، فروغ فرخ زاد)
تولدت مبارک :)
April 6, 2012
Untitled (99)
سايه های بلند!
صبح است يا غروب؟
در آستانه ی گرگ و ميش نشسته است
درها و پنجره ها باز می شوند
فرو می بندند
صدای پای رهگذران می آيد
- تو چرا نمی آیی؟
درها باز است
و خيابان ها
چون سپيده دمی
برابر تو باز می شوند.
...
من
ميان همين درگاه مانده ام
و صدای پايت -عجيب است-
نزديک می شود
اما
تو به خانه نمی رسی.
...
بخشی از خاکستر و بانو، شمس لنگرودی
March 19, 2012
عطر بهار و نان و زمين
هوا به عطر نسيم و سوسن درياها آغشته است
عطر شکوه و شعله شادی.
ستاره ها دورند
اما به اشارتی زيبایی دنيا را می نمايانند.
بهار است
گرسنگان شادند
چرا که از اين سپس
شبان مهتابی را
بر چهارچرخه سبزی فروش می خوابند
و سپيده دمان، شبنم شفافی
در پرده پرشور قلبشان
بلبل را بيدار می کند.
هوا به عطر نسيم و سوسن دريا آغشته است،
عطر بهار و نان و زمين.
شعر: بهار - شمس لنگرودی
عطر بهار و نان و زمين.
شعر: بهار - شمس لنگرودی
March 7, 2012
اسفند
برزگران!
ترانه بخوانيد!
ترانه های شما
آکنده ی برفی سنگين است
که در آسمان بهاری آب می شود
و چهره مان را
خيس می کند.
شما اين جایید
ميان همين کشتزار
ميان همين بهشت واژگون شده بر زمين
و ترانه های شما
که چنين دور می نمايد
از برفبار گرانی ست
که به ساليان دراز
بر سينه تان باريده است.
ترانه بخوانيد برزگران
ترانه بخوانيد!
شعر از محمد شمس لنگرودی
February 15, 2012
January 24, 2012
Subscribe to:
Posts (Atom)